....
آلبوم سیروان خسروی به نام جاده رویاها ...
ارسال شده در چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:آلبوم سیروان خسروی به نام جاده رویاها ,,, , - 1
نويسنده مروارید

 


محمد اصفهانی آهنگ یه تیکه زمین
ارسال شده در چهار شنبه 13 / 9 / 1391برچسب:محمد اصفهانی آهنگ یه تیکه زمین, - 23

دانلود

 

 

 


نويسنده مروارید

 


عکس آرمین 2afm
ارسال شده در چهار شنبه 29 / 8 / 1391برچسب:عکس آرمین 2afm, - 23

آرمین دوستا کجان

ادامه مطلب...

 


ادامه مطلب

نويسنده مروارید

 


موزیک ویدئو آرمین 2afm به نام قلبم
ارسال شده در چهار شنبه 29 / 8 / 1391برچسب:موزیک ویدئو آرمین 2afm به نام قلبم, - 22
نويسنده مروارید

 


خدا رو شکر میکنم
ارسال شده در چهار شنبه 8 / 8 / 1391برچسب:خدا رو شکر میکنم, - 18

خدا رو شکر میکنم
i AM THANKFUL:  FOR THE WIFE WHO SAYS IT'S HOT DOGS TONIGHT, BECAUSE SHE IS HOME WITH ME, AND NOT OUT WITH SOMEONE ELSE.
برای همسرم
 
که میگه امشب شام سوسیس داریم، چون امشب خونه پیش منه و نه بیرون با کس دیگری.

FOR THE HUSBAND
 
WHO IS ON THE SOFA
BEING  A COUCH POTATO,
BECAUSE  HE IS HOME WITH ME
AND  NOT OUT AT THE BARS..
 
برای شوهرم
 
که مثل یه گونی سیب زمینی افتاده روی مبل، چون خونه پیش منه و نه بیرون توی بارها.

FOR THE TEENAGER
WHO IS COMPLAINING ABOUT DOING DISHES
BECAUSE IT MEANS SHE IS AT HOME,
NOT ON THE STREETS.
برای نوجوانی
 
که از شستن ظرفها شکایت دارد و این یعنی خونه مونده و تو خیابون ول نیست.

FOR  THE TAXES I PAY
BECAUSE IT MEANS I AM EMPLOYED .
 
برای مالیاتی که پرداخت میکنم
 
چون به این معناست که شغلی دارم.

FOR  THE MESS TO CLEAN AFTER A PARTY
BECAUSE IT MEANS I HAVE BEEN SURROUNDED BY  FRIENDS.
 
برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی
 
چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.
 

FOR THE CLOTHES THAT FIT A LITTLE TOO SNUG BECAUSE IT MEANS I HAVE ENOUGH TO  EAT.
برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن
چون یعنی غذا برای خوردن دارم.
FOR MY SHADOW THAT WATCHES ME WORK
BECAUSE IT MEANS I AM OUT IN THE SUNSHINE برای سایه ای که شاهد کار منه چون یعنی خورشید تو زندگیم میتابه.
FOR A LAWN THAT NEEDS MOWING,
WINDOWS THAT NEED CLEANING,
AND GUTTERS THAT NEED FIXING
BECAUSE IT MEANS I HAVE A HOME
برای چمنی که باید زده بشه، برای پنجره هایی که باید تمیز بشه و ناودانهایی که باید تعمیر بشه چون یعنی خانه ای برای زنگی کردن دارم.
 
FOR THE PARKING SPOT
I FIND AT THE FAR END OF THE PARKING LOT BECAUSE IT MEANS I AM CAPABLE OF WALKING AND I HAVE BEEN BLESSED WITH TRANSPORTATION.
برای جای پارکی که در انتهای پارکینگ پیدا میکنم چون یعنی قادر به راه رفتن هستم و وسیله نقلیه دارم.

FOR MY HUGE HEATING BILL
BECAUSE IT MEANS I AM WARM.
برای هزینه بالا برای گرمایش
چون یعنی خانه گرمی دارم.

FOR THE LADY BEHIND ME IN CHURCH
WHO SINGS OFF KEY
BECAUSE IT MEANS I CAN HEAR.
برای خانمی که در کلیسا پشت سرم با صدای بدی میخواند چون یعنی گوشم میشنود.

FOR THE PILE OF LAUNDRY AND IRONING
BECAUSE IT MEANS I HAVE CLOTHES TO WEAR.
برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم.
FOR WEARINESS AND ACHING MUSCLES
AT THE END OF THE DAY
BECAUSE IT MEANS I HAVE BEEN CAPABLE OF WORKING HARD.
برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز
چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم.

FOR THE ALARM THAT GOES OFF
IN THE EARLY MORNING HOURS
BECAUSE IT MEANS I AM ALIVE.
برای زنگ ساعتی که صبح مرا از خواب بیدار میکند چون یعنی هنوز زنده هستم.
 
  AND I AM THANKFUL:
FOR THE crazy people I work with
BECAUSE they make work interesting and fun!
و خدا را شکر میکنم برای همکاران دیوانه ای که دارم چون باعث میشوند کار برایم جالب و خوب باشد.
 


نويسنده مروارید

 


زلزله آذربایجان
ارسال شده در چهار شنبه 24 / 7 / 1391برچسب:زلزله آذربایجان, - 12

من خیلی وقت بود نتونستم بیام و نشد که ب موقع مطلبی راجع ب آذری های عزیز ک متاسفانه مصیبت دیدن بزارم اما خب فکر نمیکنم دیر شده باشه...هنوز حتی بم یادمون نرفته چه برسه آذربایجان

برای بازماندگان عزیز طلب صبر و رفتگان طلب بخشش دارم

از خواب پاشدم امروز

چشمای بسته تو دیدم

ماهی سیاه کوچولو

تنگ شکسته تو دیدم

دیدم همین که می خونم

تاریخ تشنگی ها تو

دریاچه های خشکیده

خون گریه می کنن با تو

اخبار داغ و می خونم

هرچند خوب می دونم

داغی که رو ارس مونده

این کوه سخت و لرزونده

نه شعر آذری گفتم

نه خون آذری دارم

نسبت به مردمت اما

حس برادری دارم

رنجور آذربایجان

معصوم آذربایجان

مغرور آذربایجان

مغموم آذربایجان

*********

(دکلمه ـ صدرالدین حجازی)

آروم می گرفتم با

افسانه های شیرینت

آهسته گریه می کردم

با شهریار غمگینت

دل ابر بود و بارون شد

سرما زد و زمستون شد

آبادی ها بیابون شد

هرچی که بود ویرون شد

هرچی که بود ویرون شد . . .


نويسنده مروارید

 


خواستگار سمج
ارسال شده در چهار شنبه 24 / 7 / 1391برچسب:خواستگار سمج, - 8

دوستان پیشنهاد میکنم اگه اهل تاتر هستین حتما این تاتر و برید
پشیمون نمیشین

کلیک کنید سایتش باز میشه

خواستگار سمج


نويسنده مروارید

 


“شام آخر”
ارسال شده در چهار شنبه 9 / 5 / 1391برچسب:“شام آخر” , - 22

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل عیسی” و “بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: “من این تابلو را قبلاً دیده ام!” داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!
“می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”


نويسنده مروارید

 


نخند !
ارسال شده در چهار شنبه 5 / 4 / 1391برچسب:, - 1

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید،ارباب.
نخند
!
به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری
.
نخند
!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند
.
نخند
!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده
.
نخند
!
...به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،

به همسایه‌ای که هرصبح نان سنگک می‌گیرد،

به راننده چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده آژانسی که چرت می‌زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را باد می‌زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می‌رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار می‌زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می‌ریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوارتاکسی می‌شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده‌ای که به جای پول خرد به تو آدامس می‌دهد،

به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می‌خواهد برایش برگه‌ای پر کنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی



نويسنده مروارید

 


باز هم زود قضاوت کردید؟
ارسال شده در چهار شنبه 5 / 4 / 1391برچسب:, - 1
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند
و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او
فرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله
از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک
بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش
کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟ 
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو
پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که
خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید
که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان
روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار
دارد؟  زود قضاوت کردید؟ 
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری
دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید
به خیریه شما کمک کنم؟


باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟



نويسنده مروارید

 


تبر
ارسال شده در چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:, - 20
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
... مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برید ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!

نويسنده مروارید

 



ارسال شده در چهار شنبه 8 / 3 / 1391برچسب:, - 22
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ایی آغاز کردیم در خیال دل بیاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دو سالی میگذشت یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
...
دل بیاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اصرار را آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با منو هم نشین و هم زبان شد با منو

خسته جان بودم که جان شد با منو ناتوان بود و توان شد با منو

دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دلبستگی .........

وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دم ساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش ......

گفتمش در عشق پا برجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو ذورق وان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست دل

دل زه عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سرگردان شده

گفت .........

گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده دل زه جادوی رخت افزون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود

روزگار.....

روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شکست..

بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت رفت و با دلداری دیگر عهد بست

با که گویم او که هم خون من است خسم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم هم دم شدم باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم

زره زره آب گشتم

کم شدم.....

آخر آتش زد دل دیوانه را ......

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من .....

عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن زسر دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند بر منو بر روزگارم دل نبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود ..... عشق دیرین گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز اید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود...

بعد از این هم آشیانت هر کس است ....

بعد از این هم آشیانت هرکس است

باش با او یاد تو ما را بس است



نويسنده مروارید