....
بین ما
ارسال شده در شنبه 2 / 8 / 1391برچسب:بین ما , - 23

بین ما فوق العاده بود.
همه چی رک و ساده بود.
انگار دنیا به ما این رُلو داده بود.
بریم تا آخر خط.
بشیم ما از همه رد.
...
این بار خدا اما ناراحته بد.

عشقمون قط و وصل.
میشه بین هر دو فصل.
زمستون چترو بست و آفتاب تو سنتروپس.
اتاقم پاتوقمونه
معتادم با تو بخونه.
دو تا همزاده دیوونه.
اگه اون تا صب بمونه.
میشیم ما دوباره دوست.
می رسی کجا یه روز.
گفتم نفستم و کردم اون ششاتو بوس.
دوستامون حسودن
با بوس آروم هنوزم.
میشی چون فوق العاده س.
برامون رُلا ساده س.

بین ما فوق العاده بود.
همه چی رک و ساده بود.
انگار دنیا به ما این رُلو داده بود.
بریم تا آخر خط بشیم ما از همه رد.
این بار خدا اما ناراحته بد.

اونی که باش ظهر شب.
صب میشه بازو.
بعد یه سال سیجل هنوز خل میشه باش.
دوس دختر منه بینمون جفت شیشه تاس.
خورشید و ماه تو یه آسمون.
یه گوشه باز لباسمون.
تو مدرسه نیستیم کلاسمون.
نگران عشق نیستیم نه درازه اون.
بین ما عین باده.
آره میاد فی البداهه.
بهترین آهنگیم ولی نه رو نُت نیستیم.
خوشتیپیم اما رو مُد نیستیم.
سینه ت کوچیک اما دنیامون بزرگ.
می کنیم با هم خدامونو شکر.

بین ما فوق العاده بود.
همه چی رک و ساده بود.
انگار دنیا به ما این رُلو داده بود.
بریم تا آخر خط بشیم ما از همه رد.
این بار خدا اما ناراحته بد.

اگه راهمون از بقیه جداست.
همینیم که می بینی.
الان نیست این حس طبیعی ما.
همینیم که می بینی.
همینیم که می بینی.
همینیم که می بینی.
لباس چرم سیات.
خودت آروم تو نگاهت حرف زیاد.
زمان برگرده بیاد.
می بوسمت دوباره.
من یه جایی لب دیوار.
تو شهر تا همیشه بوی ما رو میده.
بیرونمون نمی کنه چون توی ما رو دیده.
جای ما نیست توی قاب و شیشه.
این همه داستان عجیب قلب ما بوده.
پَ لابد میشه.
پَ لابد میشه.
پس لابد میشه.


نويسنده مروارید

 


رویای ما
ارسال شده در سه شنبه 23 / 7 / 1391برچسب:رویای ما, - 10

من

رویایی دارم

رویای آزادی

رویای یک رقص بی وقفه از شادی

من

رویایی دارم از جنس بیداری

رویای تسکین این درد تکراری

درد جهانی که از عشق تهی میشه

درد درختی که میخشکه از ریشه

درد زنایی که محکوم آزارن

تعبیر این رویا درمون دردامه

درمون این دردا تعبیر رویامه

رویای من اینه دنیای بی کینه

دنیای بی کینه رویای من اینه

من

رویایی دارم

رویای رنگارنگ

رویای دنیایی سبز و بدون جنگ

من

رویایی دارم که غیر ممکن نیست

دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست

دنیایی که بمب و موشک نمیسازه

موشک روی خواب کودک نمیندازه

دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن

آدم ها به جرم پرسش نمیمیرن

نمیمیرن


نويسنده مروارید

 



ارسال شده در چهار شنبه 8 / 3 / 1391برچسب:, - 22
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ایی آغاز کردیم در خیال دل بیاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دو سالی میگذشت یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
...
دل بیاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اصرار را آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با منو هم نشین و هم زبان شد با منو

خسته جان بودم که جان شد با منو ناتوان بود و توان شد با منو

دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دلبستگی .........

وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دم ساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش ......

گفتمش در عشق پا برجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو ذورق وان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست دل

دل زه عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سرگردان شده

گفت .........

گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده دل زه جادوی رخت افزون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود

روزگار.....

روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شکست..

بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت رفت و با دلداری دیگر عهد بست

با که گویم او که هم خون من است خسم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم هم دم شدم باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم

زره زره آب گشتم

کم شدم.....

آخر آتش زد دل دیوانه را ......

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من .....

عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن زسر دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند بر منو بر روزگارم دل نبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود ..... عشق دیرین گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز اید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود...

بعد از این هم آشیانت هر کس است ....

بعد از این هم آشیانت هرکس است

باش با او یاد تو ما را بس است



نويسنده مروارید

 


حال و روز خوشی ندارم
ارسال شده در جمعه 2 / 6 / 1390برچسب:, - 22

حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم

قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم

حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ،

دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته

شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ،

تو برایم مثل قبل نیستی

آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ،

وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنم

نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنم

حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم

قلبم از احساست دلخور است ،

دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است

بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ،

گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر جای تو در کنارم خالی نیست

جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ،

بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می آورد ،

نیا به بستر عشق ،نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم

اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ،

اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ،

اینکه اینجایی و دلت با من نیست !

به درد نبودنت دچارم ....

اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ،

وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد ،

فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد

حال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم...


نويسنده مروارید

 


تنها
ارسال شده در پنج شنبه 23 / 4 / 1390برچسب:تنها, - 9

تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
در پی آن نگاه های بلند ،
حسرتی ماند و
آه های بلند!
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش 
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم 
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود 


نويسنده مروارید

 


عشق
ارسال شده در چهار شنبه 13 / 4 / 1390برچسب:عشق, - 17

عشق ، يعني که تکان خورده و سر پا بشويم زورکي هم که شده در دل هم جا بشويم

دست در دست هم اصلا ندهيم و نرويم مگر آن وقت که ديوانه و تنها بشويم

عينک تيره و تيپ و هيجان و بلوتوث همه جا چشم به راه اس ام اس ها بشويم

عشق ، يعني من و تو ، هيچ نگوييم به هم زير عينک خرکي محو تماشا بشويم

تکيه بر هيچ نهادي ندهيم و خودمان خود کفايي بنماييم و متکّا بشويم

گر که ديديم که پولي به زمين افتاده ست متفاهم ، متبسّم شده ، دولّا بشويم

عشق ، يعني که فقط عاشق پيتزا نشويم گاه برياني و گاهي لازانيا بشويم

نتواند احدي تفرقه ايجاد کند جمعمان را بزند برهم و منها بشويم

آنقَدَر کم شود اين فاصله هامان که شود جلوي تاکسي ِ شهري من و تو ، "ما " بشويم

عشق ، يعني من وتو راز دل هم باشيم نه که مشهور تر از وامق و عَذرا بشويم

چشش از ميوه ي ممنوع ؟ - همين باد حلال ! با همين طنز دلي صاحب فتوا بشويم

عشق ، يعني دل من با دل تو جور شود "بشوم " با " بشوي " جمع شود ، تا " بشويم "

من و تو پنجره هستيم پر از گرد وغبار شيشه را پاک نماييم که زيبا بشويم

نه که آن پنجره باشيم به ماشين ِ طرف وقت آشغال پراني همه جا " وا " بشويم

آنقَدَر صبر که شايد علفي سبز شود پاي هم پير شويم و متوفّي بشويم !

 


نويسنده مروارید

 


دير کرده است
ارسال شده در پنج شنبه 9 / 4 / 1390برچسب:دير کرده است,دير, - 8

 

پرسيد که چرا دير کرده است ؟ نکند دل ديگري او را اسير کرده است ؟
خنديدم و گفتم او فقط اسير من است تنها دقايقي چند تاخير کرده است
 گفتم امروزهوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است
خنديد به سادگيم آينه و گفت احساس پاک تو را زنجير کرده است!  
 گفتم ازعشق من چنين سخن مگوي 
 گفت : خوابي سالهاست دير کرده است
در آينه به خود نگاه مي کنم آه عشق او عجيب مرا پير کرده است 
راست گفت آيينه که منتظر نباش
او براي هميشه دير کرده است  

 


نويسنده مروارید

 


بی وفا
ارسال شده در پنج شنبه 9 / 4 / 1390برچسب:یار بی وفا ,بی وفا, - 7

 

باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها با دل شدم
او با که شد هم نوا
او که با من می دمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با که شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا شدم
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران

نويسنده مروارید

 


با تو
ارسال شده در پنج شنبه 26 / 3 / 1390برچسب:با تو, - 9

با تو

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمیذاشتم
چه سفرها با تو کردم چه سفرها تو رو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم
دارم از تو مینویسم دارم از تو مینویسم دارم ازتو مینویسم
موقع نوشتنا وقت اسم گذاشتنا
کسی رو جز تو نداشتم اسمی جز تونمیذاشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
اون از غصه توست
با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تورو تنهانمیذاشتم
حتی من به آرزوهات تو رو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم
هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزدخیالمو
توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم
انقده رفتم و رفتم انقده رفتم ورفتم که هنوزم برنگشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
اون از غصه توست
هر چی شعر عاشقونست من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه گفتن عشق تو باعث شه
اگه مردم تو بدون چه کسی وارثه شه

نويسنده مروارید

 


مطلب ارسالی ازshima
ارسال شده در 23 / 3 / 1390برچسب:, - 11

هر چه دلم خواست نه ان می شود             هر چه خدا خواست همان میشود

 

 

از حسا ب کتاب بازار عشق هیچگاه سر در نیاوردم و هنوز نمیدانم چگونه میشود هر بار که تو بی دلیل ترکم میکنی من بدهکارت میشم


نويسنده

 


شکست
ارسال شده در جمعه 7 / 2 / 1390برچسب:شکست , - 13

من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم از رفتن من باش شاد

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

گرچه تو زودتر از من می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی رفتارهای سرد را


نويسنده مروارید

 


شعر کودکانه
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:شعر کودکانه-من و زنبور-زنبور, - 2

 من و زنبور

یه شعر واسه روح کودکانه خودم

آمدی باز اینجا

با تو قهرم تو بدی

من چه کارت کردم

که مرا نیش زدی

داشتم توی حیاط

می دویدم تنها

دور حوض پر آب

دور این گلدان ها

چشم من از نیشت

باد کرده کم کم

من فقط با یک چشم

کوچه را می بینم

 (داوود لطف الله)


نويسنده مروارید

 


شعر کودکانه
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:شعر کودکانه-رنگین کمان هفته, - 1

 

 

 

 

رنگین کمان هفته

شعر کودکانه

این روزهای خوب هفته

مانند یک رنگین کمان است

رنگین کمان هفته ی من

اندازه ی هفت آسمان است

هر رنگ این رنگین کمان هست

زیباتر از گلهای زیبا

با رنگ رنگش می توان رفت

تا سرزمین آرزوها

تا سرزمین مهربانی

تا سرزمین نور و لبخند

آنجا که رنگ تازه دارد

لبخند زیبای خداوند

(احمد خدا دوست)

 


 


نويسنده مروارید