....
شاگرد و استاد
ارسال شده در شنبه 21 / 9 / 1391برچسب:شاگرد و استاد, - 15

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


نويسنده مروارید

 


2 داستان کوتاه
ارسال شده در سه شنبه 19 / 9 / 1391برچسب:2 داستان کوتاه, - 17

دفتر مشق

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا …

دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک 

خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
 
 

ریاضی

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت
برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و

 خنده دبیران در هم آمیخته بود
امتحان ریاضی ثلث اول :
سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم ، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست
معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد
سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران ، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا ،که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود
معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد

نويسنده مروارید

 


سایه ی خوشبختی
ارسال شده در شنبه 30 / 8 / 1391برچسب:سایه ی خوشبختی, - 14
نويسنده مروارید

 


شیطان
ارسال شده در شنبه 23 / 8 / 1391برچسب:شیطان , - 23

دیروز شیطان را دیدم.
در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت.
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد.
می‌بینی!
آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌:
البته تو با اینها فرق می‌كنی.
تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد.
اما حرف‌هایش شیرین بود.
گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم.
توی آن جز غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم.
تمام راه لعنتش كردم.
تمام راه خدا خدا كردم.
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، اما شیطان نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه كردم.
اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم.
بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم،
صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود زمین را بوسیدم.....

نويسنده مروارید

 


داماد سنگ‌دل
ارسال شده در پنج شنبه 18 / 8 / 1391برچسب:داماد سنگ‌دل, - 18

همسرم با من قهر است. می‌گوید چرا با این که می‌توانی به مادر مریضم یک کلیه‌ات را اهدا کنی، از این کار سر باز می‌زنی و خانواده‌ام را مجبور کرده‌ای که دنبال کلیه بگردند و کلی پول قرض کنند.

به من می‌گوید مطمئن است ترسو و بزدل و بی‌رحم هستم و تصور این که چنین همسری دارد، برایش رنج‌آور است.

همه کار و زندگی‌ام را تعطیل کرده‌ام تا بتوانم برای مادرش یک کلیه پیدا کنم. قبل از ازدواجم کلی برای جلسات لیزر درمانی هزینه کردم تا جای بخیه‌های عمل جراحی را از روی شکمم محو کنم. فقط یکی از دوستانم می‌داند که دو سال قبل یکی از کلیه‌هایم را در آوردم. مدتی هم که بستری بودم، به خانواده‌ام گفتم در عسلویه مشغول انجام یک کار پروژه‌ای هستم.


همسرم می‌داند که پیشتر یک ازدواج دیگر هم داشته‌ام، اما اگر بفهمد برای پرداختن مهریه همسر قبلی‌ام کلیه‌ام را فروخته‌ام، از او بیشتر از قبل متنفر می‌شود و به انتقام گرفتن فکر می‌کند. الان بهتر است من را به عنوان همان داماد سنگ‌دل و ترسو بشناسند. اشکالی ندارد. یک روز حقیقت را می‌فهمند.

فرورتیش رضوانیه

نويسنده مروارید

 


سگ باهوش
ارسال شده در پنج شنبه 18 / 8 / 1391برچسب:سگ باهوش, - 18

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود ..

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . 

سگ درخیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعدازخیابان رد شد . قصاب به دنبالش راه افتاد . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد . قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت . صبر کرد تا اتوبوس بعدی بیاید . دوباره شماره آنرا چک کرد ، اتوبوس درست بود سوار شد . قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد . اتوبوس درحال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد . پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد . اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد . قصاب هم به دنبالش . سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید . گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید . اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد . سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت . 

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه ؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم . مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت : تو به این میگوئی باهوش ؟ این دومین بار در این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کند.

.
.
.

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود .

و دوم اینکه : چیزی که شما آن را بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه : بدانیم دنیا پر از این تناقضات است .



نويسنده مروارید

 


شرلوك هلمز
ارسال شده در دو شنبه 14 / 5 / 1391برچسب:شرلوك هلمز , - 20

شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب
هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.

نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
«نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟»واتسون گفت: «ميليون ها
ستاره.»هولمز گفت: «چه نتيجه اي مي گيري؟»واتسون گفت: «از لحاظ روحاني
نتيجه مي گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از
لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد
اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيريم كه مريخ در محاذات
قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد.
شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت:«واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و
مهمي كه بايد بگيري اين است كه چادر ما را دزديده اند!»‍‍

در زندگي همه ما گاهي اوقات، بهترين و ساده ترين جواب و راه حل وجود دارد
ولي اين قدر به دور دست ها نگاه مي كنيم يا سعي مي كنيم پيچيده فكركنيم
كه آن جواب ساده را نمي بينيم


نويسنده مروارید

 


"سروش صحت"
ارسال شده در جمعه 11 / 5 / 1391برچسب: "سروش صحت" , - 19

یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت" بازیگر ، نویسنده و کارگردان توانمند ایران

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد.
در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم.
راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام.

ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند.
ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند.
یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.»
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.
چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛
«ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد.

دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم.
به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود،
پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید
خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند.

راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است.

از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»


نويسنده مروارید

 


لباس گرم
ارسال شده در شنبه 10 / 5 / 1391برچسب: لباس گرم , - 21
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد . هنگام بازگشت سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد . از او پرسید : آیا سردت نیست ؟ سرباز گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم . پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند . نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد . اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد . صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالی قصر پیدا کردند ، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد .



نويسنده مروارید

 


4 شمع
ارسال شده در جمعه 21 / 4 / 1391برچسب:4 شمع, - 23
چهار شمع به آهستگي مي‌سوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي‌رسيد.شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هيچ كسي نمي‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم كه به زودي مي‌ميرم....... سپس شعله صلح و آرامش ضعيف شد تا به كلي خاموش شد شمع دوم گفت: من ايمان و اعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدمها ديگر چيز ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجود ندارد كه ديگر روشن بمانم......... سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده‌اند و اهميت مرا درك نمي‌كنند، آنها حتي فراموش كرده‌اند كه به نزديكترين كسان خود عشق بورزند .............. طولي نكشيد كه عشق نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: چرا شما خاموش شده‌ايد، همه انتظار دارند كه شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد ......... سپس شروع به گريستن كرد........... پــــــــس...شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانيكه من وجود دارم ما مي‌توانيم بقيه شمع‌ها را دوباره روشن كنيم، مـن امـــيد هستم.


با چشماني كه از اشك و شوق مي‌درخشيد ..... كودك شمع اميد را برداشت و بقيه شمع‌ها را روشن كرد.


نور اميد هرگز نبايد از زندگي شما محو شود .



نويسنده مروارید

 


شربت سینه
ارسال شده در دو شنبه 17 / 4 / 1391برچسب:, - 23

مادری، در هفته دو بار به داروخانه واقع در یک مرکز درمانی مراجعه می کرد و با اصرارتقاضای دریافت رایگان شیشه شربت سینه برای فرزند بیمارش را می کرد ، چندین بار هم توانست دارو را تهیه کند اما تکرار ماجرا باعث مشکوک شدن دکتر داروخانه شد.
یک روز که مادر برای دریافت شربت سینه به داروخانه آمده بود، دیگر دکتر داروخانه به او شک کرد و این شک منجر شد تا خود دکتر شخصا به دنبال زن بی افتد (البته مخفیانه) ، دکتر همچنان به دنبال آن مادر بود تا نهایتا آن مادر وارد یک خانه قدیمی و فرسوده شد.
دکتر داروخانه از شدت کنجکاوی که داشت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از دیوار آن خانه بالا رفت(تا حدی که فقط داخل حیاط را ببیند)...
اشک در چشمانش حلقه زد و با ناراحتی فراوان به داروخانه برگشت ..
او دیده بود که آن مادر شربت سینه را با کمی نان به عنوان مربا به فرزندش می دهد


نويسنده مروارید

 


سرباز
ارسال شده در شنبه 26 / 2 / 1391برچسب:, - 21

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس

گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛

ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.))

 پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده

و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد

و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.))

 

پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.

ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.))

 

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب

گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی

خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه

بازگردی و او را فراموش کنی.))

 

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه

سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی

جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با دیدن جسد قلب پدر و مادر ایستاد       پسر آنها یک دست و پا نداشت !



نويسنده مروارید

 


قورباغه ها
ارسال شده در پنج شنبه 5 / 8 / 1390برچسب:قورباغه ها, - 23

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند .
The goal was to reach the top of a very high tower
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
 
A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
 
The race began....
و مسابقه شروع شد ....
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .
 
You heard statements such as
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

'
Oh, WAY too difficult!!' 
اوه,عجب کار مشکلی !!'

'
They will NEVER make it to the top.' 
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
.'
or:  
یا :
'Not a chance that they will succeed. The tower is too high!' 
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'
The tiny frogs began collapsing. One by one.... 
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
 
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher.... 
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell,  'It is too difficult!!! No one will make it!' 
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
 
More tiny frogs got tired and gave up.... 
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف 
...
But ONE continued higher and higher and higher.... 
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn't give up
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
 
It turned out.... 
و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF!!!! 
برنده ی مسابقه کر بوده !!!

The wisdom of this story is
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ...   because they take your
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in

your heart!

Always think of the power words have
Because everything you hear and read will affect your actions
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
همیشه به
قدرت
 کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore
پس :

ALWAYS be.... 
همیشه ....


POSITIVE
مثبت فکر کنید !

And above all
و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !

Always think
و هیشه باور داشته باشید :
God and I can do this
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart  
  آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت
 

so
God
please give us best friend
&
help us to be best friend to others
the one you want from us

 


نويسنده مروارید

 


داستان اثبات عشق
ارسال شده در دو شنبه 9 / 7 / 1390برچسب:, - 19

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا می ریم.
و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مث بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.
برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.
درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

 

توی نامه نوشته بودم:

علی جان، سلام
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.
می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...
توی دادگاه منتظرتم...

امضا؛ مهناز.

 


نويسنده مروارید

 


دستها
ارسال شده در دو شنبه 16 / 11 / 1389برچسب:دستها,دست,داستان,داستان دستها, - 21

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ آلمان خانواده ای با 8 بچه کوچک و بزرگ زندگی می کردند پدر این خانواده هر روز 12 تا 14 ساعت کار می کرد.در همان روزها 2 فرزند بزرگ خانواده آرزویی بزرگ در سر می پروراندند به این شکل که << آلبرشت دورر>> 19 ساله و برادر 18 ساله اش <<آلبرت>> هر دو آرزو می کردند که نقاشی چیره دست شوند آنها که هر دو استعداد نقاشی داشتند خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا به نورنبرگ بفرستد چرا که پدر به سختی می توانست حتی شکم فرزندان را سیر کند دو برادر مدتها فکر کردند تا اینکه یک روز آلبرشت به برادر کوچکش گفت : آلبرت من فکری کرده ام تنها راه حل این است که ابتدا تو به مدت 5 سال در معدن ذغال سنگ که آنسوی رودخانه است کار کنی و هزینه تحصیل مرا بپردازی سپس وقتی من فارق التحصیل و نقاش بزرگی شدم با فروختن تابلوهایم هزینه تحصیل تو را در دانشکده هنرهای زیبا می پردازم ، موافقی ؟

آلبرت با اینکه استعداد شگرفش از برادر بزرگتر بیشتر بود به احترام برادر بزرگ  این طرح را پذیرفت و آلبرشت به دانشگاه رفت و آلبرت به معدن
پس از 5 سال آلبرشت که نقاش مشهوری شده بود به زادگاهش برگشت و به برادرش گفت : برادر حالا نوبت من است تا به وعده ام وفا کنم... آلبرت اما ، لبخند تلخی زد و انگشتانش را به برادرش نشان داد آلبرشت خبر نداشت که سه سال قبل برادرش انگشتان خود را در ریزش معدن از دست داده ، برادر کوچک  این راز را سه سال پنهان کرده بود تا برادرش آسوده تحصیل کند
 
آناتول مولر.آلمان

نويسنده مروارید

 


شکلات سمی
ارسال شده در یک شنبه 15 / 11 / 1389برچسب:شکلات سمی,داستان,سمی,شکلات,داستان شکلات سمی, - 18

 دیوید نقشه ای عالی برای کشتن زنش کشیده بود همه میدانستند که خانم فلوره به خاطر بیماری نباید شیرینی و شکلات بخورد اما با این حال این زن ثروتمند گاهی اوقات هوس شکلاتهای مغزدار میکرد به همین خاطر دیوید که در فکر بود زنش را بکشدو با ثروتش به سراغ دختر خاله ی فلوره برود و با او ازدواج کند از چند روز قبل یک بسته شکلات را در کمال احتیاط باز کرد و داخل یکی از آنها مقداری سم ریخت و سپس آن را به شکل ماهرانه ای مثل روز اول بست،بعد روزشنبه یک مهمانی ترتیب داد تا نفرات به تعداد شکلاتها باشد او حتی بازرس شهر را دعوت کرده بود تا مرگ زنش طبیعی جلوه کند سپس بسته شکلات را باز کرد و در خالی که دستش را به شکلی روی شکلات سمی گذاشته بود ( تا کسی آن را اشتباهی بر ندارد ) بسته شکلات را بین مهمانها چرخاند و در نهایت هنگامی که فقط دو شکلات داخل بسته مانده بود که یکی مال خودش و دیگری سهم زنش باشد اینبار دستش را روی شکلات سالم گذاشت و شکلات سمی را به همسرش تعارف کرد و...در همین لحظه شکلات دختر خاله ی فلوره(همسرش)- که از هیچ چیز با خبر نبود- به زمین افتاد و فلوره نیز در کمال مهربانی شکلاتی را که برداشته بود به دهان دختر خاله اش گذاشت و خودش نیز آخرین شکلات را برداشت و با خنده گفت : دیوید شکلات نخوره طوریش نمی شه...

همه خندیدند جز دیوید که نگاهش به زن محبوبش بود که داشت شکلات سمی را می جوید !
 
 
او.هنری

نويسنده مروارید

 


تولدت مبارک
ارسال شده در جمعه 13 / 11 / 1389برچسب:تولدت مبارک,داستان, - 16

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن،پسر را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود...

پسر با عصبانیت گفت : چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی ؟

مادر گفت : 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی تا تو را به دنیا بیاورم فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم !

پسر از اینکه دل مادر را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد...

صبح به سراغ مادرش رفت تا از او عذرخواهی کند وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته،بی جان یافت.

او دیگر حتی لحظه ای فرصت عذرخواهی و پشیمانی نداشت و با حسرت لحظه ها را گذراند

فاطمه ملکی


نويسنده مروارید

 


ازدواج آهو
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:ازدواج,آهو,ازدواج آهو,داستان, - 22

آهو خيلي خوشگل بود. يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتكش.
پري آرزوي آهو رو برآورده كرد و آهو با يك الاغ ازدواج كرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاكم جنگل رفتند.
حاكم پرسيد: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتك مي اندازه.
حاكم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته, همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: مشكل مسکن دارم, خونه ام عين طويله است.
حاكم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد كرده, هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي كنه.
حاكم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي كنه و عرعر مي كنه.
حاکم پرسيد: ديگه چي؟
ت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني, تو مثل مانكن ها مي مونی

حاكم رو به الاغ كرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره.
حاكم گفت: چرا اين كارها رو مي كني ؟
الاغ گفت: واسه اينكه من خرم.
حاكم فكري كرد و گفت: خب خره ديگه چي كارش ميشه كرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت كنيد.
نتيجه گيري عاشقانه: مواظب باشيد وقتي عاشق موجودي مي شويد عشق چشم هايتان را كور نكند!!!


نويسنده مروارید

 


لبخند
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:لبخند,داستان, - 22

 باور كنيد وقتي از پله هاي عكاس خانه بالا مي رفتيم ، به تنها چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!‌.. مراحل مقدماتي به خوبي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام ، خدمت آقاي عكاس عرض كردم ، دوازده تا 6x4 مي خوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با سر آمادگي خود را اعلام داشت. عرض كنم تصاوير 6x4 رو براي تكميل كردن پرونده استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي رو هم مي خواستم قاب كنم بزارم روي سر بخاري ! عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندان هاي او را به ضرب (هوك راست) براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت : اطاعت... ولي ده تومان مي شه ها!
آب دهان را به نشانه ي تعجب قورت دادم (!) و گفتم :
 اگر اشتباه نكنم ، شما چند روز پيش ، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6x4‌ با يك كارت پستال رنگي هشت تومان ، درسته؟
- بله ، ولي همان طور كه ملاحظه فرموديد ، فعلا اون تابلو رو برداشتيم تا بدهيم مجددا با خط نستعليق نرخ فعلي را بنويسند !
- نكنه افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم ؟!
 طرف موضوع گران شدن تهيه عكس فوري و غير فوري را با كمال بي ربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمه اجباري و گران شدن لوازم غي يدكي ، يك دست شمع و. پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته ي گذشته بابت تعويض آن 400 تومان داده بود و بالاخره بعد از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف من باشد و نه حرف ايشان ، بلكه دوازده تا عكس 6X4 را با يك كارت پستال رنگي نه تومان حساب كند و نتيجتا پس از توافق ، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نور افكن ها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
 آقاي فتو براي اين كه نشان دهد تا چه حد به رشته ي خود وارد است كروات بنده را به اين دليل كه روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود با كروات قل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشه ي گوسفند يخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود ، عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي ، دو بازويم را گرفت و به زور امر كرد : بفرماييد!
 چندين بار هم نورافكن ها را عقب و جلو برد و صورت مدل (!)‌را تقريبا با فشار چپ و راست كرد و بالاخره حرارت ناشي از روشنايي نورافكن ها و رنج محكم بودن گره ي كروات و خشك شدن رگ هاي گردن كه هر لحظه آرزو مي كردم قال قضيه كنده بشود ، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام !
 آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص مي كرد گفت : لطفا كمي لبخند بزنيد.
 همان طوري كه تنب به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود ، بدون اين كه كوچك ترين حركتي به ستون فقراتم بدهم ، پرسيدم آخه چرا ؟!
- براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس مي افتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بي شعور ، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
- چشم ................ بفرماييد!
 به زور نيشم را باز كردم و بي صبرانه انتظار مي كشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سر سيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد ، ولي .. نه تنها فشار نداد بلكه بي اختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد ، و گفت : توي لبخند كه نبايد دندون هاي آدم معلوم باشه جانم!
گفتم : بفرمايين ! .. خوبه؟!
- نه عزيزم دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتيد ، سعي كنيد لب هاتون رو كمي به طرفين كشيده بشه! .. ببينيد اين طوري : هوومم........
 عكاس مربوطه بعد از اين كار خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورتم را طبق دستور ايشون به همان حالت در آوردم ، ولي فايده اي نداشت و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت : آقا جون بنده كار دارم ، زود باش!
- قربونت برم! .. بنده كه حاضرم ، جنابعالي هي كج و راستم مي كني و ميگي لبخند بزن!
- يعني سركار يه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد ؟!
- اين طوري خوبه، اووم ......
- نه نه ساختگيه !
- حالا ؟!
- استغفروالله .. خير سر اموات زور نزن ، لبخند بزن ، بازم نشد!
- پس مي فرماييد چه خاكي به سرم بريزم !؟ برم ترياك بخورم ؟!
- لازم نيست خاك به سرتون بريزيد و يا ترياك بخوري ، فقط لبخند بزنيد !
- آخه مگه زوركي هم مي شه لبخند زد ؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نمي تونه بخنده ؟! آقاي عكاس ؟!
- بله ....... اما آدم اگه بخواد مي تونه مثله هنر پيشه هايي كه جلوي دوربين الكي لبخند مي زنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشان مي دهند لبخند بزنه!
- آخه آقاي عكاس خودت هم مي گي هنرپيشه ، بنده كه هنر پيشه نيستم بتونم خودمو به قيافه هاي مختلفي درآرم!
- يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني ؟! .. حيف نون !‌(البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه من نشنوم!) بنده هم خودم را زدم به آن راه كه نشنيدم. گفتم عجب گيري افتاديم ها ... اصلا بي لبخند بنداز ، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزهزودتر شغلي بهم بده! ..
- نمي شه جانم!‌بزن مي خوام به مشتري هاي ديگم برسم!
- بنده كه مي زنم ولي سركار قبول نداري ، بفرمايين!
 مجددا به زور لبخندي زدم ولي عكاس براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاب بازهاي سابق محكم با كف دست مي زد به رانش. گفتم : آقا جان؟  بنداز بريم دنبال بد بختيمون دِ ........... خوشش مياد خون آدمو كثيف بكنه!
عكاس با شنيدن اين جمله تا وسط اتاق آمد و گفت :
- شايد جنابعالي برات اهميتي نداشته باشه ، ولي من عكس مزخرف به كسي نمي دم كه به شهرتم لطمه بخوره ، بنده بيست و پنج سال آزگار توي اين خيابون عكاسم و خيلي از رجال مملكتمون ميندازن ، اون اوايل هنرپيشه هاي فيلم هاي فارسي واسم سر و دست مي شكستند . فهميدي بدبختي اينجاست كه اگه مغازه آدم شمال شهر نباشه همه خيال مي كنن از اين عكاس آشغال هاست!
- حالا مي فرماييد بنده چه كار كنم؟
- يه لبخند بزنيد ، حاضر ... اينجا رو نگاه كنيد ، بي حركت ، لبخند.
-  آقاجون نمياد ، درست مثل اينكه كسي ادرار نداشته باشه ، هي بهش دستور بدن زورزوركي يه كاري بكنه، خوب نمياد ، نمياد ديگه! .. خوب وقتي نمي شه چه خاكي به سرم بريزم، مي فرماييد برم خودمو بكشم؟ خودمو از توي اين ايوون بندازم تو پياده رو؟
- آقاي محترم لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار ؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد.. ناسلامتي اين جا آتيله عكاسيه نه توالت عمومي.
اين بار عكسا لحنش رو عوض كرد و گفت :
- دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد ، خود به خود يك حالت استنباط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر مي شه!
- بله ، وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اون ها رو به ياد بياره؟ اصلا جناب عالي تمام حرفتون زوره!
- خير ممكنه خاطه ي خوشي توي زندگي كسي رخ نده ، شما از ابتدا ماجراهايي كه توي بچگي براتون رخ داده مجسم كنيد ، حتما چندتاي آن ها خوشحال كننده  بوده ، چشماتونو هم بزاريد و فكر كنيد
- اطاعت ... حسب الامر چشم ها را هم گذاشتم ، سنين طفوليت را به ياد بياورم كه پدرم فوت كرده بود ، با اين كه به علت صغر سن نمي دانستم زنده بودن با مردن فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و بستگان ، بغض بيخ گلويم گير كرده بود ، بعدا هم اخراج از كلاس به دليل بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و براي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و موسسه اي مراجعه مي كردن ، مي گفت تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه ... و پيدا كردن يه پارتي و خريدن كادو براي پارتي با اولين حقوق (!)‌ و بعدا هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه سر مهريه كار به زد و خورد كشيد ! .. و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك و ...بچه و بعد هم فاجعه ي ثبت نام در كودكستان ، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نمي خواستند به خانه ي ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفا و با خرما چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنا و گراني مصالح ساختماني و جريمه ي صد توماني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوط مي گفتم : جناب سروان جون (!)‌ چون بچه ام مريضه مجبور بودم جلوي دواخونه نگه دارم نسخه اش رو بپيچم ... به خرجش نمي رفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي عكاس درآمد و گفت :
- آقا جون ، مگه مي خواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظه ات فشار مياري ؟ .. آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم ، اگر بخواهيم به خاطر هر عكس بي قابليتي (!)‌ آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه .. زود باش آقا جون(!) .. الهي رو آب بخندي .. بخند راحتم كن!
- والله هر چي دارم مي گردم نقطه ي روشن و خوشحال كننده اي توي زندگي ام گير نمي آورم كه منجر به لبخند ظبيعي بشه .. جناب عالي هم كه مي فرماييد كه مصنوعيش هم به شهرت بيست و پنج ساله ي مغازتون لطمه مي زنه ، ... اين طوري خوبه ؟!
- آخه اين لبخند شما مثل له له سگ (!!) مي مونه .. مي فرماييد نه بلند شيد خودتونو توي آيني ببينيد!
 راستش اسم سگ رو كه آورد بي اختيار از جا بلند شدم .. با همون ستون فقرات خواب رفته و گردني كج ، شترق خواباندم زير گوش عكاس ! .. او هم نامردي نكرد و مثل كشتي گير ها رفت زير دو شاخم ، بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر همين غلتيدن هاي متوالي نور افكن ها يكي پس از ديگري سقوط مي كردند. و ساير مشتري ها و شاگر عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت هم در آمده بوديم ... طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده جز كرواتي كه به خودش تعلق داشت!
 توي كلانتري بنده مي گفتم :
 جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندان هاي شكسته اش را نشون مي داد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! .. خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده بخ دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را مي بوسيديم از ديدن آرواره ي طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لب هايم نقش بسته بود انگار بليتم برنده ي جايزه ي ممتاز شده!
همين طوري كه از كلانتري بيرون مي آمديم .. نگاهم كرد و گفت : خب مرد حسابي ، اين لبخند رو مي خواستي زودتر بزني!
و من حالا نخند كي بخند .. ! چون به علت افتادن دو تا از دندون هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات مي كرد! .. يعني زودتر بزني را عين ترياكي ها مي گفت : ژودتر بژني !


نويسنده مروارید

 


معاشرت با اگنان
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:معاشرت با اگنان,داستانهای کودکانه,داستان,قصه, - 21

من مي‌خواستم بروم بيرون با دوستانم بازي كنم كه مامان گفت نه ، حرفش را هم نزن ؛ گفت كه او از پسربچه‌هايي كه هم‌بازي من هستند خوشش نمي‌آيد. گفت كه آن‌ها هميشه شيطوني مي‌كنند و گفت كه براي عصرانه خانه‌ي اگنان دعوت شده‌ام ؛ اگنان كه مهربان و مؤدب است ، و من بايد از او سرمشق بگيرم.
  من نه زياد خوشم مي‌آمد عصرانه بروم خانه اگنان ، نه خوشم مي‌آمد از او سرمشق بگيرم. اگنان شاگرد اول كلاس و عزيزدردانه‌ي خانم معلم است. او دوست زياد خوبي نيست اما ما زياد نمي‌زنيم توي سرش ، چون عينك مي‌زند. من بيشتر دوست داشتم با آلسست ، ژفروا ، اُد و بقيه بروم استخر ، اما نمي‌شد كاريش كرد؛ مامان شوخي نداشت و من هميشه به حرف مامانم گوش مي‌كنم،؛ مخصوصاً وقتي كه شوخي ندارد.
  مامان مرا برد حمام ، موهايم را شانه كرد و بهم گفت كه كت و شلوار سرمه‌اي ام را بپوشم؛ همان كه شلوارش پيلي دارد با بلوز و كراوات خال خالي. لباس‌هايم عين موقعي بود كه مي‌خواستم بروم عروسي دخترخاله‌ام، اِلوير (Élvire) ؛ همان دفعه كه بعد از شام حالم بد شد.
  مامان گفت: «بي‌خود اين قيافه را نگير. خانه اگنان خيلي بهت خوش مي‌گذرد!»
  و بعد رفتيم. من همه‌اش مي‌ترسيدم كه بچه‌ها ما را ببينند چون اگر مرا با اين لباس‌هايم مي‌ديدند، مسخره‌ام مي‌كردند!
  ما در زديم و مامن اگنان در را باز كرد و گفت : «واي، چه پسر نازي!»
  بعد مرا بوسيد، اگنان صدا كرد و گفت: «اگنان! بدو بيا!‌دوستت نيكلا آمده!»
  اگنان آمد. او هم لباس‌هاي عجيب و غريبي پوشيده بود. او يك شلوار كوتاه مخمل پوشيده بود با جوراب‌هاي سفيد و صندل‌هاي عجيب و غريبي كه يك عالمه برق مي‌زد. من و اگنان شكل دو تا آدم مسخره شده بوديم.
  اگنان كه انگار از ديدن من زياد خوشحال نبود، با من دست داد؛ دست‌هايش خيس خيس بود.
  مامان من گفت: «نيكلا را به شما مي‌سپرم. اميدوارم زياد شيطوني نكنند. ساعت شش مي‌آيم دنبالش.» مامان اگنان هم گفت مطمئن است كه ما حسابي با هم سرگرم مي‌شويم و من هم پسر خوبي مي‌شوم. بعد مامان با نگراني به من نگاهي كرد و رفت.
  ما نشستيم عصرانه خورديم. عصرانه‌ي خوبي بود ؛ شكلات بود، مارمالاد بود ، شيريني و نان تست هم بود. تازه آرنج‌هايمان را هم روي ميز نگذاشتيم. بعد مامان اگنان گفت برويم توي اتاق اگنان و مثل بچه‌هاي خوب بازي كنيم.
  توي اتاق ، اگنان گفت كه نبايد بزنم توي سرش چون او عينك مي‌زند و تازه اگر بزنم توي سرش ، او داد و فرياد راه مي‌اندازد و مامانش مرا مي‌اندازد گوشه‌ي زندان. من هم بهش گفتم خيلي دلم مي‌خواهد بزنم توي سرش ، اما چون به مامان قول دادم كه پسر خوبي باشم ، اين كار را نمي‌كنم. اگنان هم انگار از اين حرف من خوشش آمد و گفت برويم بازي كنيم. او يك عالمه كتاب از توي كمدش آورد بيرون ؛ كتاب‌هاي جغرافي ، علوم و رياضي و به من گفت خوب است بنشينيم آن‌ها را بخوانيم و مسئله‌هايش را حل كنيم. او گفت اين كتاب يك مسئله‌ي جالب دارد؛ آن مسئله شير آب يك وان حمام بود كه وقتي بازش مي‌كردند ، وان به همان سرعت كه پر مي‌شد ، خالي هم مي‌شد.
  فكر خوبي بود و من از اگنان پرسيدم كه مي‌شود وان حمام را ببينم و مي‌شود آن‌جا بازي كرد يا نه. اگنان به من نگاهي كرد ، عينكش را برداشت و پاك كرد ، يك كمي فكر كرد و بعد گفت دنبالش بروم.
  توي حمام يك وان بزرگ بود. من به اگنان گفتم مي‌توانيم آن را پر كنيم و توي آن قايق بازي كنيم. اگنان گفت كه هيچ وقت اين بازي به فكرش نرسيده اما فكر بدي هم نيست. وان زودي پر شد چون راه‌آبش را بسته بوديم. اما اگنان خيلي ناراحت شد چون قايق نداشت كه بازي كنيم. او گفت خيلي كم اسباب بازي دارد و همه‌اش كتاب دارد. خوشبختانه من بلد بودم با كاغذ قايق درست كنم؛ براي همين چند تا ورق از كتاب رياضي اگنان كندم، اما دقت كردم يك جوري بكنم كه اگنان بعداً بتواند آن‌ها را بچسباند، چون آسيب رساندن به كتاب ، درخت يا حيوان كار خيلي بدي است.
  ما حسابي سرگرم بازي بوديم. اگنان دستش را مي‌كرد توي آب تا موج درست كند. فقط خيلي بد شد كه آستين پيراهنش را بالا نزده بود، و ساعتش را، كه سر آخرين امتحان تاريخ كه بالاترين نمره را آورده بود، گرفته بود، باز نكرده بود و ساعت سر 4 و 2 دقيقه خوابيده بود و ديگر كار نمي‌كرد. يك كم كه گذشت ، چون ساعت كار نمي‌كرد نفهميدم چقدر ، حوصله‌مان سر رفت، و تازه همه جا پر از آب شده بود و ما نمي‌خواستيم خيلي كثافت‌كاري كنيم، مخصوصاً كه روي زمين لجن شده بود و صندل‌هاي اگنان مثل قبل برق نمي‌زد.
  بعد برگشتيم توي اتاق اگنان و او يك كره به من نشان داد. كره يك توپ فلزي است كه روي آن آب‌ها و خشكي‌هاي كره‌ي زمين را نقاشي كرده‌اند. اگنان برايم توضيح داد كه آن براي ياد گرفتن درس جغرافي است و همه‌ي كشورهاي دنيا روي كره وجود دارند. البته من خودم اين را مي‌دانستم چون يك كره عين همان توي مدرسه داشتيم و خانم معلم به ما نشان داده بود كه چطور از آن استفاده مي‌كنند. اگنان به من گفت كه مي‌شود پيچ كره را باز كرد تا يك توپ بزرگ بشود. من خيال كردم فقط خودم به فكر بازي كردن با آن هستم و فكر زياد خوبي هم نيست. ما شروع كرديم به پرت كردن توپ به طرف همديگر ، اما چون اگنان عينكش را برداشته بود كه نشكند و چون بدون عينك خوب نمي‌ديد ، كره را نگرفت و كره از طرف استراليا رفت خورد به آينه و آن شكست. اگنان وقتي عينكش را زد و درست ديد چه اتفاقي افتاده ، خيلي ناراحت شد. بعد كره را گذاشتيم سر جايش و تصميم گرفتيم حواسمان را جمع كنيم وگرنه ممكن بود مامان‌هاي ما خيلي ناراحت بشوند.
  داشتيم دنبال يك بازي ديگر مي‌گشتيم كه اگنان گفت پدرش براي درس علوم او ، يك بازي شيمي بهش هديه داده. آن را به من نشان داد، خيلي باحال بود؛ يك جعبه‌ي گنده بود كه يك عالمه لوله آزمايش داشت با شيشه‌هاي كوچك رنگي؛ يك چراغ الكلي هم داشت. اگنان گفت كه مي‌شود با اين وسايل آزمايش‌هاي آموزنده انجام داد.
  اگنان پودرهاي كوچك و مايعات مختلف را توي لوله آزمايش ريخت. بعد رنگ آن‌ها عوض شد، اول قرمز و بعد آبي شد و گاهي يك ذره دود سفيد هم ازش بيروون مي‌آمد. راستي‌راستي آموزنده بود!‌من به اگنان گفتم بايد آزمايش‌هاي آموزنده‌تر ديگري هم انجام بدهيم؛ او هم قبول كرد. ما بزرگترين لوله آزمايش را برداشتيم و تمام پودرها و مايعات را خالي كرديم توي آن ، بعد چراغ الكلي را گرفتيم زيرش و شيشه را حرارت داديم. اولش مشكلي نبود ، بعد مواد شروع كرد به كف كردن و يك دود سياه سياه بلند شد. بدبختي اين‌جا بود كه دودش بوي بدي داشت و همه جا را هم كثيف كرد. بعد هم چون لوله آزمايش منفجر شد، آزمايش قطع شد.
  اگنان داد و بيداد راه انداخت و مي‌گفت كه ديگر هيچ‌جا را نمي‌بيند ، اما خوشبختانه براي اين نمي‌ديد كه شيشه‌هاي عينكش حسابي سياه شده بود. همين‌طور كه اگنان شيشه عينكش را پاك مي‌كرد، من پنجرا را باز كردم چون دود ما را به سرفه انداخته بود. كفِ زير فرش صداهاي عجيبي مي‌داد. مثل آبي كه مي‌جوشيد؛ ديوارها سياه سياه شده بود و خودمان هم زياد تميز نبوديم.
  همين موقع مامان اگنان آمد توي اتاق. اول هيچي نگفت ، چشم‌هايش گرد شده بود و دهنش باز مانده بود. بعد شروع كرد به داد و بيداد كردن ؛ عينك اگنان را برداشت و يك سيلي زد توي گوشش. بعد دست ما را گرفت و برد توي حمام تا ما را بشويد. وقتي چشمش افتاد به حمام، زياد خوشش نيامد.
  اگنان عينكش را محكم گرفته بود كه يك سيلي ديگر نخورد. بعد مامان اگنان بدوبدو رفت بيرون و گفت كه مي‌رود تلفن بزند مامانم فوري بيايد دنبال من؛ گفت هيچ وقت چنين چيزي نديده و اين باوركردني نيست.
  مامان خيلي زود آمد دنبالم و من خيلي خوشحال شدم چون ديگر توي خانه‌ي اگنان خوش نمي‌گذشت، مخصوصاً كه قيافه‌ي مامان اگنان حسابي عصبي بود. مامان همين طور كه مي‌رفتيم خانه، گفت كه بايد از خودم خجالت بكشم و شب هم از دسر خبري نيست. البته حق داشت چون ما با اگنان كم شيطوني نكرده بوديم. مثل هميشه حق با مامان بود چون من با اگنان خوب بازي مي‌كردم و سرگرم مي‌شدم. از آن به بعد من خيلي دوست داشتم بروم او را ببينم اما حالا ديگر انگار مامان اگنان بود كه نمي‌خواست من با او معاشرت كنم.

 

نويسنده مروارید

 


فوتبال
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:فوتبال,داستان,داستانهای کودکانه,کودکانه,قصه,قصه های کودکانه,داستان فوتبال, - 21

امروز بعدازظهر آلسست (Alceste) با يك عالمه از بچه‌هاي كلاس توي خرابه كه خيلي هم از خانه دور نيست ، قرار گذاشت. آلسست يكي از دوست‌هاي من است كه چاق است و هميشه مشغول خوردن است ؛ اگر هم با ما قرار گذاشت ، براي اين بود كه پدرش برايش يك توپ فوتبال نوي نو خريده بود و ما مي‌خواستيم باهاش يك دست فوتبال جانانه بزنيم. آلسست خيلي باحاله!
  ما ساعت سه بعدازشهر تو خرابه همديگر را ديديم. ما هجده نفر بوديم و بايد تصميم مي‌گرفتيم كه افراد را چطور تقسيم كنيم كه دو طرف يار مساوي داشته باشند.
  براي انتخاب داور مشكل نداشتيم و اگنان (Agnan) را انتخاب كرديم ؛ اگنان شاگرد اول كلاس و عزيزدردانه‌ي خانم معلم است. ما زياد ازش خوشمان نمي‌آيد ، اما چون عينك مي‌زند ، نمي‌توانيم بزنيم توي سرش، كه اين براي داور تركيب خوبي است. تازه هيچ كدام از تيم‌ها اگنان را نمي‌خواستند چون براي ورزش كردن زورش كم است و زود هم مي‌زند زير گريه. ما شروع كرديم به جر و بحث كردن چون اگنان از ما خواست كه بهش يك سوت بدهيم و تنها كسي كه سوت داشت ، رفو (Rufus) بود كه پدرش پليس است.
  روفو گفت : «من نمي‌خواهم سوتم را به او قرض بدهم ؛ اين يك يادگاري خانوادگي است!»
  هيچ چاره‌اي نبود و بالاخره قرار شد كه هر وقت لازم بود ، اگنان به روفو بگويد و روفو به جاي او سوت بزند.
  آلسست فرياد زد : «ببينم بازي مي‌كنيد يا نه؟ من دارد گرسنه‌ام مي‌شود!»
  اما مسئله كمي پيچيده شد ، چون اگر اگنان داور مي‌شد ، ما فقط هفده تا بازيكن مي‌شديم و موقع تقسيم يار يك نفر زياد مي‌آمد. براي همين يك كلكي به فكرمان رسيد : يك نفر خط‌نگهدار مي‌شد و هر دفعه كه توپ از زمين خارج مي‌شد يك پرچم كوچولو را تكان مي‌داد. ما براي اين كار مكسان (Maxient) را انتخاب كرديم. البته يك خط‌نگهدار براي تمام زمين كافي نبود ، اما چون مكسان با آن پاهاي لاغر و دراز و زانوهاي كثيفش خيلي تند مي‌دويد ، مشكلي پيش نمي‌آمد. اما مكسان گوشش بدهكار نبود و مي‌خواست با توپ بازي كند ،‌بعدش هم گفت كه براي اين كار پرچم ندارد.با اين همه قبول كرد كه در نيمه‌ي اول خط‌نگهدار باشد. به جاي پرچم هم قرار شد دستمالش را تكان بدهد كه زياد هم تميز نبود ؛ اما چاره‌اي نبود چون حتماً صبح كه از خانه آمده بود بيرون ، نمي‌دانست كه بايد از آن به جاي پرچم استفاده كند.
  آلسست فرياد زد : «خوب ، شروع كنيم؟»
  مسئله‌ي بعدي به اين سادگي نبود ؛ ما شانزده نفر بوديم و بايد براي هر تيم يك كاپيتان انتخاب مي‌كرديم اما همه مي‌خواستند كاپيتان بشوند. همه غير از آلسست كه مي‌خواست دروازه‌بان باشد چون او دوست ندارد زياد بدود. ما هم قبول كرديم ؛ او براي دروازه‌باني خوب است چون خيلي پهن است و دروازه را خوب مي‌پوشاند. با اين همه هنوز پانزده تا كاپيتان مانده بود و از زياد هم زيادتر بود.
  اُد (Eudes) فرياد زد : «من از همه قوي‌ترم و من بايد كاپيتان باشم. هر كي مخالفت كند ، يك مشت مي‌خوابانم تو دماغش!»
  ژفروا (Geoffroy) داد زد : «من كاپيتانم ، چون لباسم از همه بهتر است!»
  اد هم يك مشت خواباند تو دماغش.
  اين درست است كه ژفروا از همه بهتر لباس پوشيده بود ؛ باباش كه خيلي پولدار است ، برايش يك دست لباس كامل فوتبال خريده بود ، با يك بلوز قرمز و سفيد و آبي (رنگ‌هاي پرچم فرانسه).
  روفو فرياد زد :« اگر من كاپيتان نباشم ، بابام را صدا مي‌كنم تا همه شما را بيندازد تو زندان!»
  به نظر من بايد با يك سكه قرعه‌كشي مي‌كردند ، كه البته با دو تا سكه قرعه‌كشي كردند ، چون سكه‌ي اول لاي علف‌ها گم شد و ديگر پيدايش نكرديم. آن سكه را ژواشيم (Joachim) قرض داده بود و از اين‌كه آن را گم كرده بود ، خوشحال نبود و شروع كرد به گشتن دنبال سكه ، هرچند كه ژفروا بهش قول داد كه پدرش براي جبران آن برايش يك چك بفرستد. بالاخره دو تا كاپيتان انتخاب شدند : ژفروا و من.
   آلسست داد زد :«ببينيد ، من هيچ دوست ندارم براي عصرانه دير برسم ؛ بازي مي‌كنيد يا نه؟»
  بعد بايد ياركشي مي‌كرديم. همه را راحت انتخاب كرديم غير از اد. ژفروا و من هر دو اد را مي‌خواستيم، چون وقتي توپ را مي‌گيرد و مي‌دود ، هيچ كس نمي‌تواند جلويش را بگيرد. بازي او خيلي خوب نيست اما همه را مي‌ترساند. ژواشيم هم خيلي خوشحال شد چون سكه‌اش را پيدا كرد. ما همه بهش گفتيم براي اد شير يا خط بيندازد و او دوباره سكه‌اش را گم كرد و دوباره شروع كرد به گشتن و اين دفعه واقعاً عصباني بود. ژفروا با قرعه‌كشي اد را برد توي تيم خودش. ژفروا مي‌خواست او را بگذارد توي دروازه چون فكر مي‌كرد اين طوري هيچ كس جرئت نمي‌كند به دروازه نزديك بشود ، چه برسد كه توپ را شوت كند توي آن ؛ آخه اد خيلي زود از كوره در مي‌رود. آلسست نشسته بود بين دو تا سنگي كه دروازه‌اش بود و بسشكويت مي‌خورد ؛ او كه از قيافه‌اش معلوم بود از اين وضع راضي نيست ، داد مي‌زد : «آهاي ، آمديد؟»
  ما رفتيم تو زمين سر جايمان ايستاديم اما چون غير از دروازه‌بان ، هر طرف زمين فقط هفت نفر بوديم ، بازي زياد‌ آسان نبود. بازيكن‌هاي دو تيم شروع كردند به جر و بحث  كردن. يك عالمه  آدم مي‌خواستند در پست هافبك بازي كنند. ژواشيم هم دوست داشت هافبك راست باشد ، چون سكه‌اش آن‌جا گم شده بود و مي‌خواست موقع بازي دنبال آن بگردد.
  تو تيم ژفروا همه چيز زود مرتب شد ، چون اد يك عالمه مشت زد تو دماغ اين و آن و بازيكن‌ها بدون اين‌كه اعتراض كنند ، همين‌طوذ كه دماغ‌هايشان را مي‌ماليدند ، رفتند ايستادند سر جايشان. چقدر اين اد محكم مشت مي‌زند!
  بچه‌هاي تيم من به توافق نرسيدند تا اين كه اد گفت مي‌آيد و تو دماغ‌هاي ما هم مشت مي‌زند ؛ براي همين همه استادند سر جايشان.
  اگنان به روفو گفت :«سوت بزن!»
  روفو كه تو تيم من بازي مي‌كرد سوت شروع بازي را به صدا درآورد. ژفروا كه راضي نبود گفت :«اين بدجنسي است! آفتاب افتاده تو چشم‌هاي ما! دليلي ندارد كه تيم من طرف بد زمين بازي كند!»
  من بهش گفتم كه اگر از آفتاب خوشش نمي‌آيد ، چاره‌اي ندارد جز اين‌كه چشم‌هايش را ببندد، شايد اين‌طوري بهتر هم بازي كند. بعدش با هم كتك‌كاري كرديم. روفو هم شروع كرد به سوت زدن.
  اگنان فرياد زد :‌«من كه دستور ندادم سوت بزني ، داور من هستم!»
  روفو كه از اين حرف خوشش نيامد ، گفت كه براي سوت زدن احتياجي به اجازه اگنان ندارد و هر وقت دلش بخواهد ، سوت مي‌زند. بعد هم مثل ديوانه‌ها شروع كرد به سوت زدن.
  اگنان فرياد زد :«تو آدم بدي هستي!» و زد زير گريه.
  آلسست از تو دروازه‌اش گفت :«هي، بچه‌ها!»
  اما هيچ كس به حرفش گوش نداد. من داشتم همين‌طور با ژفروا كتك‌كاري مي‌كردم و بلوز خوشگل قرمز و سفيد و آبي او را پاره كردم. او هم گفت :«عيبي ندارد! بابام يك عالمه ديگر از آن‌ها برايم مي‌خرد!»
  و يك لگد زد به قوزك پاي من. روفو دنبال اگنان مي‌دويد و اگنان داد مي‌زد : «عينكم! عينكم!»
  ژواشيم به هيچ كس كاري نداشت و دنبال سكه‌اش مي‌گشت ، اما هنوز پيدايش نكرده بود. اد كه آرام تو دروازه‌اش ايستاده بود ، حوصله‌اش سر رفت و شروع كرد به تقسيم مشت تو دماغ هر كي دم دستش بود، يعني يارهاي تيم خودش. همه فرياد مي‌زدند و مي‌دويدند. ما خيلي كيف كرديم ؛ بازي حرف نداشت!
  آلسست دوباره فرياد زد :«بچه‌ها تمامش كنيد ديگر!»
  اد هم عصباني شد و به آلسست گفت : «مثل اين‌كه خيلي عجله داري بازي كني ؛ خوب، شروع كنيم. اگر هم حرفي داري تا آخر نيمه‌ي اول صبر كن!»
  آلسست گفت :« كدام نيمه؟ من تازه يادم افتاد كه توپ نداريم. آن را توي خانه جا گذاشته‌ام!»

 

 


نويسنده مروارید

 


داستان
ارسال شده در شنبه 5 / 11 / 1389برچسب:داستان-دکتر مکبسی, - 2

 

دکتر مکبسی از آن دست استادان دانشگاه در UCIL کالیفرنیا بود که هیچ دانشجویی نمی توانست سر امتحانش تقلب کند یا اینکه سر او کلاه بگذارد.یک روز 4دانشجو برای خوشگذرانی راهی یکی از تفریگاههای جنگلی در صد و پنجاه کیلومتری کالیفرنیا شدند.دانشجویان که می دانستند استادشان از سفر آنها خبر دارد قصد داشتند ضمن خوشگذرانی خود را برای امتحان روز 2شنبه آماده کنند اما در تعطیلات آخر هفته آنقدر به 4دانشجو خوش گذشت که نتوانستند درس بخوانند به همین خاطر یک روز دیرتر برگشتند و سپس 3روز حسابی درس خواندند و نقشه ای کشیدند تا دکتر از آنها دوباره امتحان بگیرد روز 4شنبه آنها به سراغ دکتر رفتند و گفتند: استاد ما حسابی درس خوانده بودیم اما در راه برگشت لاستیک ما شینمان پنچر شد و چون زاپاس هم پنچر بود 3روز منتظر ماندیم تا ماشینی از راه رسید و کمکمان و پنچری لاستیک را گرفتیم و حالا هم اینجا هستیم آیا شما به ما فرصت تجدید امتحان را می دهید؟ دکتر مکبسی فکری کرد و تقاضای آنها را پذیرفت سپس هر کدام را داخل یک اتاق نشاند و برگه های امتحان را جلویشان گذاشت روی برگه ها فقط یک سوال نوشته شده بود: کدام لاستیک ماشینتان پنچر شده بود ؟!!!

نويسنده مروارید

 


داستان
ارسال شده در شنبه 5 / 11 / 1389برچسب:داستان-شاه آرتور, - 2

 

شاه آرتور دچار بیماری سخت و لاعلاجی شد به گونه ای که اعلام کرد هرکس مرا درمان کند خرج و درآمد پایتخت را تا پایان عمر به او می بخشم پزشکان سراسر کشور بخت خود را آزمودند اما فایده ای نداشت و شاه آرتور روز به روز ضعیف تر می شد تا اینکه یک شب ملکه مونا همسر شاه پدرش را که سالها قبل فوت کرده بود در خواب دید که اورا راهنمایی کرد و گفت:اگر پیراهن خوشبخت ترین شهروند این دیار را بر تن شاه آرتور کنی او خوب می شود...از صبح فردا ماموران دربار به سراغ مردم می رفتند تا خوشبخت ترین فرد را پیدا کنند اما کار سختی بود چون هیچ کس کاما راضی نبود آنکه ثروت داشت مریض بود آنکه سالم بود فقیر بود کسی که سالم بود و ثروت هم داشت زن و بچه هایش نامناسب بودند و...تا اینکه یک شب خود ملکه راه افتاد توی شهر و به همه محلات سر زد و در یکی از محلات فقیرنشین وقتی از کنار کلبه ای کوچک رد می شد شنید که مردی دارد می گوید:شکر خدا کارم تمام شد یک غذای خوشمزه و زیاد خوردم حالا می تونم پام رو دراز کنم و بخوابم...و واقعا که من خوشبختم ! ملکه معطل نکرد و همراه ماموران داخل کلبه شد و دید که آن مرد چاه کن است و غذایش نان خشک با این حال از او خواست یکی از پیراهنهایش را برای درمان شاه بدهد مرد چاه کن اما حتی یک پیراهن هم نداشت !

نويسنده مروارید

 


عشق
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:عشق, - 2

 

 در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودندروزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشهناگهانذکاوت ایستاد و گفت یک بازی کنیممثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدندودیوانگی فریاد زدمن چشم می گذارم واز آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرددهمه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگرددو دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمارش کرد1...2...3...همه رفتند تا جایی پنهان شوندلطافت خود را به شاخ ماه آویزان کردخیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شداصالت در میان ابرهامخفی شدهوس به مرکز زمین رفتدروغ گفت : زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بودمخفی شدو دیوانگی مشغول شمردن بود 7 و 9 ...80...81...همه پنهان شده بودندبه جزعشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیستچون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل استدر همین حال دیوانگی به پایان شمارشش می رسید95...96...97...9...100 هنگامی که دیوانگی به 100 رسیدعشق پرید و میان یک بوته گل رز پنهان شددیوانگی فریاد زد دارم میام و اولینکسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود که جایی پنهان شودو لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود و دروغ که در دریاچه بودو هوس در مرکز زمینیکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشقاو از یافتن عشق نا امید شدحسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط عشق را باید پیدا کنی او پشت بوته ی گل رز است  دیوانه شاخه ی چنگک مانندی را در بوته ی گل رز فرو کرد


نويسنده مروارید

 


داستان
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:داستان-پیرزن, - 1

 

 

 

پیرزن

پسر جوان داخل صف اتوبوس ایستاده و بابت نمره ی بدی که در دانشگاه گرفته بود از زمین و زمان شاکی بود در همین لحظه پیرزنی که کنارش ایستاده بود پرسید : پسر جون اتوبوس این ایستگاه کجا می ره؟ پسر جوان به آرامی گفت : میدان ونک...اما پیرزن دوباره سوال کرد : پسر جون اتوبوس های این ایستگاه آخرش کجا می ایستند؟ جوان دانشجو با بی حوصلگی گفت : گفتم که میدان ونک...اما ثانیه ای نگذشته بود که پیرزن سوالش را برای مرتبه سوم تکرار کرد و پسر جوان با صدای بلند فریاد کشید : ونک...چند دفعه بگم خانم...ونک...بقیه مسافران با تحقیر پسر جوان را نگاه می کردند و...اما پیرزن با خوشحالی گفت : خدا خیرت بده پسر جون...امروز یادم رفت سمعکم را بیاورم و تازه شنیدم چی گفتی !

(مریم رسولی)

 


نويسنده مروارید

 


داستان
ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:داستان-نامه ي دختري به مادرش , - 1

 

 

 

نامه ي دختري به مادرش

مادري داشت از كنار اتاق خواب دخترش رد مي شد كه با تعجب زياد متوجه تخت او شد كه بر خلاف هميشه مرتب و تميز است. وارد اتاق شد و پاكتي ديد كه روي تخت گذاشته شده. گيرنده ي آن نامه «مادر» بود. با دلشوره پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان شروع به خواندن نامه كرد.

مادر عزيزم
با نهايت احترام و تاسف اين نامه را به تو مي نويسم. من با دوست پسر جديدم فرار كردم. چون نمي توانم با تو و پدر برخورد كنم. من عشق شديدي به بيل پيدا كرده ام. او با تمام سوختگي هاي روي پوست صورتش ، خال كوبي ها ، ريش ها و لباس هاي موتورسيكلتش ، باز هم زيباست.
اما مادر اين تنها دليل عشق من به بيل نيست و من باردار هستم و بيل بسيار خوشحال است. او كلبه اي در جنگل دارد و مقدار كافي هيزم براي تمام زمستان. او مي خواهد بچه هاي بيشتري از من داشته باشد و اين يكي از آرزوهاي من است.
بيل به من ياد داده كه ماري جوآنا واقعا به كسي ضرر نمي زند و ما در مزرعه ي خودمان آن را مي كاريم و به جاي كوكائين و اكستازي كه خودمان مصرف مي كنيم به دوستان بيل مي دهيم.
ضمنا ما دعا مي كنيم كه علم بالاخره راهي براي علاج ايدز پيدا كند. اين طوري بيل معالجه مي شود، چون او لياقت بهبودي كامل را دارد.
مادر عزيزم نگران نباش. من حالا 15 سال سن دارم و مي دانم كه چگونه از خودم مراقبت كنم. مي دانم كه روزي بر مي گردم و تو مي تواني نوه هاي قشنگت را ببيني.
                                                                                                      دختر تو
                                                                                                       جودي

پيوست :
مادر جان ، هيچ يك از اين مطالبي كه خواندي حقيقت ندارد . من در خانه ي همسايه هستم. فقط مي خواستم به تو بگويم كه چيزهاي بدتري از كارنامه ي آخر ترم من هم وجود دارد كه در كشوي ميز تحريرم است.
                                                                                                    دوستت دارم
                                                                           هر وقت خانه جاي امني براي من بود تلفن بزن


نويسنده مروارید