ارسال شده در چهار شنبه 4 / 11 / 1389برچسب:عشق, - 2
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند
روزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند
خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان
ذکاوت ایستاد و گفت
یک بازی کنیم
مثلا قایم باشک
همه از این پیشنهاد شاد شدند
ودیوانگی فریاد زدمن چشم می گذارم
واز آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد
همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد
و دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمارش کرد
1...2...3...همه رفتند تا جایی پنهان شوند
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرهامخفی شد
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت : زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بودمخفی شد
و دیوانگی مشغول شمردن بود 7 و 9 ...80...81...
همه پنهان شده بودند
به جزعشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد
و جای تعجب هم نیست
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است
در همین حال دیوانگی به پایان شمارشش می رسید95...96...97...9...100 هنگامی که دیوانگی به 100 رسید
عشق پرید و میان
یک بوته گل رز
پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولینکسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود که جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود
و دروغ که در دریاچه بود
و هوس در مرکز زمین
یکی یکی همه را پیدا کرد
به جز عشق
او از یافتن عشق نا امید شد
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد
تو فقط عشق را باید پیدا کنی
او پشت
بوته ی گل رز
است
دیوانه شاخه ی چنگک مانندی را در
بوته ی گل رز
فرو کرد
نظرات شما عزیزان: