داستان
 
 
 
....
داستان
ارسال شده در شنبه 5 / 11 / 1389برچسب:داستان-شاه آرتور, - 2

 

شاه آرتور دچار بیماری سخت و لاعلاجی شد به گونه ای که اعلام کرد هرکس مرا درمان کند خرج و درآمد پایتخت را تا پایان عمر به او می بخشم پزشکان سراسر کشور بخت خود را آزمودند اما فایده ای نداشت و شاه آرتور روز به روز ضعیف تر می شد تا اینکه یک شب ملکه مونا همسر شاه پدرش را که سالها قبل فوت کرده بود در خواب دید که اورا راهنمایی کرد و گفت:اگر پیراهن خوشبخت ترین شهروند این دیار را بر تن شاه آرتور کنی او خوب می شود...از صبح فردا ماموران دربار به سراغ مردم می رفتند تا خوشبخت ترین فرد را پیدا کنند اما کار سختی بود چون هیچ کس کاما راضی نبود آنکه ثروت داشت مریض بود آنکه سالم بود فقیر بود کسی که سالم بود و ثروت هم داشت زن و بچه هایش نامناسب بودند و...تا اینکه یک شب خود ملکه راه افتاد توی شهر و به همه محلات سر زد و در یکی از محلات فقیرنشین وقتی از کنار کلبه ای کوچک رد می شد شنید که مردی دارد می گوید:شکر خدا کارم تمام شد یک غذای خوشمزه و زیاد خوردم حالا می تونم پام رو دراز کنم و بخوابم...و واقعا که من خوشبختم ! ملکه معطل نکرد و همراه ماموران داخل کلبه شد و دید که آن مرد چاه کن است و غذایش نان خشک با این حال از او خواست یکی از پیراهنهایش را برای درمان شاه بدهد مرد چاه کن اما حتی یک پیراهن هم نداشت !


نظرات شما عزیزان:

samira
ساعت0:55---25 آذر 1391
وقتی داستان میگی سعی کن از اسطوره های افسانه ای اسمی نیاری...من خودم تاریخ انگلستانو فولم و اشنایی کامل با شاه ارتور دارم پس شر و ور تحویل نده
پاسخ:با ادب باش عزیزم شر و ور عمتون تحویل میدن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده مروارید