....
لبخند
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:لبخند,داستان, - 22

 باور كنيد وقتي از پله هاي عكاس خانه بالا مي رفتيم ، به تنها چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!‌.. مراحل مقدماتي به خوبي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام ، خدمت آقاي عكاس عرض كردم ، دوازده تا 6x4 مي خوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با سر آمادگي خود را اعلام داشت. عرض كنم تصاوير 6x4 رو براي تكميل كردن پرونده استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي رو هم مي خواستم قاب كنم بزارم روي سر بخاري ! عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندان هاي او را به ضرب (هوك راست) براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت : اطاعت... ولي ده تومان مي شه ها!
آب دهان را به نشانه ي تعجب قورت دادم (!) و گفتم :
 اگر اشتباه نكنم ، شما چند روز پيش ، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6x4‌ با يك كارت پستال رنگي هشت تومان ، درسته؟
- بله ، ولي همان طور كه ملاحظه فرموديد ، فعلا اون تابلو رو برداشتيم تا بدهيم مجددا با خط نستعليق نرخ فعلي را بنويسند !
- نكنه افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم ؟!
 طرف موضوع گران شدن تهيه عكس فوري و غير فوري را با كمال بي ربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمه اجباري و گران شدن لوازم غي يدكي ، يك دست شمع و. پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته ي گذشته بابت تعويض آن 400 تومان داده بود و بالاخره بعد از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف من باشد و نه حرف ايشان ، بلكه دوازده تا عكس 6X4 را با يك كارت پستال رنگي نه تومان حساب كند و نتيجتا پس از توافق ، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نور افكن ها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
 آقاي فتو براي اين كه نشان دهد تا چه حد به رشته ي خود وارد است كروات بنده را به اين دليل كه روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود با كروات قل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشه ي گوسفند يخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود ، عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي ، دو بازويم را گرفت و به زور امر كرد : بفرماييد!
 چندين بار هم نورافكن ها را عقب و جلو برد و صورت مدل (!)‌را تقريبا با فشار چپ و راست كرد و بالاخره حرارت ناشي از روشنايي نورافكن ها و رنج محكم بودن گره ي كروات و خشك شدن رگ هاي گردن كه هر لحظه آرزو مي كردم قال قضيه كنده بشود ، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام !
 آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص مي كرد گفت : لطفا كمي لبخند بزنيد.
 همان طوري كه تنب به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود ، بدون اين كه كوچك ترين حركتي به ستون فقراتم بدهم ، پرسيدم آخه چرا ؟!
- براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس مي افتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بي شعور ، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
- چشم ................ بفرماييد!
 به زور نيشم را باز كردم و بي صبرانه انتظار مي كشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سر سيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد ، ولي .. نه تنها فشار نداد بلكه بي اختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد ، و گفت : توي لبخند كه نبايد دندون هاي آدم معلوم باشه جانم!
گفتم : بفرمايين ! .. خوبه؟!
- نه عزيزم دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتيد ، سعي كنيد لب هاتون رو كمي به طرفين كشيده بشه! .. ببينيد اين طوري : هوومم........
 عكاس مربوطه بعد از اين كار خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورتم را طبق دستور ايشون به همان حالت در آوردم ، ولي فايده اي نداشت و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت : آقا جون بنده كار دارم ، زود باش!
- قربونت برم! .. بنده كه حاضرم ، جنابعالي هي كج و راستم مي كني و ميگي لبخند بزن!
- يعني سركار يه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد ؟!
- اين طوري خوبه، اووم ......
- نه نه ساختگيه !
- حالا ؟!
- استغفروالله .. خير سر اموات زور نزن ، لبخند بزن ، بازم نشد!
- پس مي فرماييد چه خاكي به سرم بريزم !؟ برم ترياك بخورم ؟!
- لازم نيست خاك به سرتون بريزيد و يا ترياك بخوري ، فقط لبخند بزنيد !
- آخه مگه زوركي هم مي شه لبخند زد ؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نمي تونه بخنده ؟! آقاي عكاس ؟!
- بله ....... اما آدم اگه بخواد مي تونه مثله هنر پيشه هايي كه جلوي دوربين الكي لبخند مي زنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشان مي دهند لبخند بزنه!
- آخه آقاي عكاس خودت هم مي گي هنرپيشه ، بنده كه هنر پيشه نيستم بتونم خودمو به قيافه هاي مختلفي درآرم!
- يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني ؟! .. حيف نون !‌(البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه من نشنوم!) بنده هم خودم را زدم به آن راه كه نشنيدم. گفتم عجب گيري افتاديم ها ... اصلا بي لبخند بنداز ، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزهزودتر شغلي بهم بده! ..
- نمي شه جانم!‌بزن مي خوام به مشتري هاي ديگم برسم!
- بنده كه مي زنم ولي سركار قبول نداري ، بفرمايين!
 مجددا به زور لبخندي زدم ولي عكاس براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاب بازهاي سابق محكم با كف دست مي زد به رانش. گفتم : آقا جان؟  بنداز بريم دنبال بد بختيمون دِ ........... خوشش مياد خون آدمو كثيف بكنه!
عكاس با شنيدن اين جمله تا وسط اتاق آمد و گفت :
- شايد جنابعالي برات اهميتي نداشته باشه ، ولي من عكس مزخرف به كسي نمي دم كه به شهرتم لطمه بخوره ، بنده بيست و پنج سال آزگار توي اين خيابون عكاسم و خيلي از رجال مملكتمون ميندازن ، اون اوايل هنرپيشه هاي فيلم هاي فارسي واسم سر و دست مي شكستند . فهميدي بدبختي اينجاست كه اگه مغازه آدم شمال شهر نباشه همه خيال مي كنن از اين عكاس آشغال هاست!
- حالا مي فرماييد بنده چه كار كنم؟
- يه لبخند بزنيد ، حاضر ... اينجا رو نگاه كنيد ، بي حركت ، لبخند.
-  آقاجون نمياد ، درست مثل اينكه كسي ادرار نداشته باشه ، هي بهش دستور بدن زورزوركي يه كاري بكنه، خوب نمياد ، نمياد ديگه! .. خوب وقتي نمي شه چه خاكي به سرم بريزم، مي فرماييد برم خودمو بكشم؟ خودمو از توي اين ايوون بندازم تو پياده رو؟
- آقاي محترم لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار ؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد.. ناسلامتي اين جا آتيله عكاسيه نه توالت عمومي.
اين بار عكسا لحنش رو عوض كرد و گفت :
- دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد ، خود به خود يك حالت استنباط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر مي شه!
- بله ، وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اون ها رو به ياد بياره؟ اصلا جناب عالي تمام حرفتون زوره!
- خير ممكنه خاطه ي خوشي توي زندگي كسي رخ نده ، شما از ابتدا ماجراهايي كه توي بچگي براتون رخ داده مجسم كنيد ، حتما چندتاي آن ها خوشحال كننده  بوده ، چشماتونو هم بزاريد و فكر كنيد
- اطاعت ... حسب الامر چشم ها را هم گذاشتم ، سنين طفوليت را به ياد بياورم كه پدرم فوت كرده بود ، با اين كه به علت صغر سن نمي دانستم زنده بودن با مردن فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و بستگان ، بغض بيخ گلويم گير كرده بود ، بعدا هم اخراج از كلاس به دليل بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و براي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و موسسه اي مراجعه مي كردن ، مي گفت تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه ... و پيدا كردن يه پارتي و خريدن كادو براي پارتي با اولين حقوق (!)‌ و بعدا هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه سر مهريه كار به زد و خورد كشيد ! .. و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك و ...بچه و بعد هم فاجعه ي ثبت نام در كودكستان ، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نمي خواستند به خانه ي ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفا و با خرما چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنا و گراني مصالح ساختماني و جريمه ي صد توماني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوط مي گفتم : جناب سروان جون (!)‌ چون بچه ام مريضه مجبور بودم جلوي دواخونه نگه دارم نسخه اش رو بپيچم ... به خرجش نمي رفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي عكاس درآمد و گفت :
- آقا جون ، مگه مي خواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظه ات فشار مياري ؟ .. آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم ، اگر بخواهيم به خاطر هر عكس بي قابليتي (!)‌ آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه .. زود باش آقا جون(!) .. الهي رو آب بخندي .. بخند راحتم كن!
- والله هر چي دارم مي گردم نقطه ي روشن و خوشحال كننده اي توي زندگي ام گير نمي آورم كه منجر به لبخند ظبيعي بشه .. جناب عالي هم كه مي فرماييد كه مصنوعيش هم به شهرت بيست و پنج ساله ي مغازتون لطمه مي زنه ، ... اين طوري خوبه ؟!
- آخه اين لبخند شما مثل له له سگ (!!) مي مونه .. مي فرماييد نه بلند شيد خودتونو توي آيني ببينيد!
 راستش اسم سگ رو كه آورد بي اختيار از جا بلند شدم .. با همون ستون فقرات خواب رفته و گردني كج ، شترق خواباندم زير گوش عكاس ! .. او هم نامردي نكرد و مثل كشتي گير ها رفت زير دو شاخم ، بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر همين غلتيدن هاي متوالي نور افكن ها يكي پس از ديگري سقوط مي كردند. و ساير مشتري ها و شاگر عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت هم در آمده بوديم ... طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده جز كرواتي كه به خودش تعلق داشت!
 توي كلانتري بنده مي گفتم :
 جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندان هاي شكسته اش را نشون مي داد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! .. خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده بخ دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را مي بوسيديم از ديدن آرواره ي طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لب هايم نقش بسته بود انگار بليتم برنده ي جايزه ي ممتاز شده!
همين طوري كه از كلانتري بيرون مي آمديم .. نگاهم كرد و گفت : خب مرد حسابي ، اين لبخند رو مي خواستي زودتر بزني!
و من حالا نخند كي بخند .. ! چون به علت افتادن دو تا از دندون هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات مي كرد! .. يعني زودتر بزني را عين ترياكي ها مي گفت : ژودتر بژني !


نويسنده مروارید