....
دستها
ارسال شده در دو شنبه 16 / 11 / 1389برچسب:دستها,دست,داستان,داستان دستها, - 21

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ آلمان خانواده ای با 8 بچه کوچک و بزرگ زندگی می کردند پدر این خانواده هر روز 12 تا 14 ساعت کار می کرد.در همان روزها 2 فرزند بزرگ خانواده آرزویی بزرگ در سر می پروراندند به این شکل که << آلبرشت دورر>> 19 ساله و برادر 18 ساله اش <<آلبرت>> هر دو آرزو می کردند که نقاشی چیره دست شوند آنها که هر دو استعداد نقاشی داشتند خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا به نورنبرگ بفرستد چرا که پدر به سختی می توانست حتی شکم فرزندان را سیر کند دو برادر مدتها فکر کردند تا اینکه یک روز آلبرشت به برادر کوچکش گفت : آلبرت من فکری کرده ام تنها راه حل این است که ابتدا تو به مدت 5 سال در معدن ذغال سنگ که آنسوی رودخانه است کار کنی و هزینه تحصیل مرا بپردازی سپس وقتی من فارق التحصیل و نقاش بزرگی شدم با فروختن تابلوهایم هزینه تحصیل تو را در دانشکده هنرهای زیبا می پردازم ، موافقی ؟

آلبرت با اینکه استعداد شگرفش از برادر بزرگتر بیشتر بود به احترام برادر بزرگ  این طرح را پذیرفت و آلبرشت به دانشگاه رفت و آلبرت به معدن
پس از 5 سال آلبرشت که نقاش مشهوری شده بود به زادگاهش برگشت و به برادرش گفت : برادر حالا نوبت من است تا به وعده ام وفا کنم... آلبرت اما ، لبخند تلخی زد و انگشتانش را به برادرش نشان داد آلبرشت خبر نداشت که سه سال قبل برادرش انگشتان خود را در ریزش معدن از دست داده ، برادر کوچک  این راز را سه سال پنهان کرده بود تا برادرش آسوده تحصیل کند
 
آناتول مولر.آلمان

نويسنده مروارید

 


شکلات سمی
ارسال شده در یک شنبه 15 / 11 / 1389برچسب:شکلات سمی,داستان,سمی,شکلات,داستان شکلات سمی, - 18

 دیوید نقشه ای عالی برای کشتن زنش کشیده بود همه میدانستند که خانم فلوره به خاطر بیماری نباید شیرینی و شکلات بخورد اما با این حال این زن ثروتمند گاهی اوقات هوس شکلاتهای مغزدار میکرد به همین خاطر دیوید که در فکر بود زنش را بکشدو با ثروتش به سراغ دختر خاله ی فلوره برود و با او ازدواج کند از چند روز قبل یک بسته شکلات را در کمال احتیاط باز کرد و داخل یکی از آنها مقداری سم ریخت و سپس آن را به شکل ماهرانه ای مثل روز اول بست،بعد روزشنبه یک مهمانی ترتیب داد تا نفرات به تعداد شکلاتها باشد او حتی بازرس شهر را دعوت کرده بود تا مرگ زنش طبیعی جلوه کند سپس بسته شکلات را باز کرد و در خالی که دستش را به شکلی روی شکلات سمی گذاشته بود ( تا کسی آن را اشتباهی بر ندارد ) بسته شکلات را بین مهمانها چرخاند و در نهایت هنگامی که فقط دو شکلات داخل بسته مانده بود که یکی مال خودش و دیگری سهم زنش باشد اینبار دستش را روی شکلات سالم گذاشت و شکلات سمی را به همسرش تعارف کرد و...در همین لحظه شکلات دختر خاله ی فلوره(همسرش)- که از هیچ چیز با خبر نبود- به زمین افتاد و فلوره نیز در کمال مهربانی شکلاتی را که برداشته بود به دهان دختر خاله اش گذاشت و خودش نیز آخرین شکلات را برداشت و با خنده گفت : دیوید شکلات نخوره طوریش نمی شه...

همه خندیدند جز دیوید که نگاهش به زن محبوبش بود که داشت شکلات سمی را می جوید !
 
 
او.هنری

نويسنده مروارید

 


تولدت مبارک
ارسال شده در جمعه 13 / 11 / 1389برچسب:تولدت مبارک,داستان, - 16

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن،پسر را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود...

پسر با عصبانیت گفت : چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی ؟

مادر گفت : 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی تا تو را به دنیا بیاورم فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم !

پسر از اینکه دل مادر را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد...

صبح به سراغ مادرش رفت تا از او عذرخواهی کند وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته،بی جان یافت.

او دیگر حتی لحظه ای فرصت عذرخواهی و پشیمانی نداشت و با حسرت لحظه ها را گذراند

فاطمه ملکی


نويسنده مروارید

 


ازدواج آهو
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:ازدواج,آهو,ازدواج آهو,داستان, - 22

آهو خيلي خوشگل بود. يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتكش.
پري آرزوي آهو رو برآورده كرد و آهو با يك الاغ ازدواج كرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاكم جنگل رفتند.
حاكم پرسيد: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتك مي اندازه.
حاكم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته, همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: مشكل مسکن دارم, خونه ام عين طويله است.
حاكم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد كرده, هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي كنه.
حاكم پرسيد: ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي كنه و عرعر مي كنه.
حاکم پرسيد: ديگه چي؟
ت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني, تو مثل مانكن ها مي مونی

حاكم رو به الاغ كرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره.
حاكم گفت: چرا اين كارها رو مي كني ؟
الاغ گفت: واسه اينكه من خرم.
حاكم فكري كرد و گفت: خب خره ديگه چي كارش ميشه كرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت كنيد.
نتيجه گيري عاشقانه: مواظب باشيد وقتي عاشق موجودي مي شويد عشق چشم هايتان را كور نكند!!!


نويسنده مروارید

 


لبخند
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:لبخند,داستان, - 22

 باور كنيد وقتي از پله هاي عكاس خانه بالا مي رفتيم ، به تنها چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!‌.. مراحل مقدماتي به خوبي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام ، خدمت آقاي عكاس عرض كردم ، دوازده تا 6x4 مي خوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با سر آمادگي خود را اعلام داشت. عرض كنم تصاوير 6x4 رو براي تكميل كردن پرونده استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي رو هم مي خواستم قاب كنم بزارم روي سر بخاري ! عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندان هاي او را به ضرب (هوك راست) براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت : اطاعت... ولي ده تومان مي شه ها!
آب دهان را به نشانه ي تعجب قورت دادم (!) و گفتم :
 اگر اشتباه نكنم ، شما چند روز پيش ، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6x4‌ با يك كارت پستال رنگي هشت تومان ، درسته؟
- بله ، ولي همان طور كه ملاحظه فرموديد ، فعلا اون تابلو رو برداشتيم تا بدهيم مجددا با خط نستعليق نرخ فعلي را بنويسند !
- نكنه افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم ؟!
 طرف موضوع گران شدن تهيه عكس فوري و غير فوري را با كمال بي ربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمه اجباري و گران شدن لوازم غي يدكي ، يك دست شمع و. پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته ي گذشته بابت تعويض آن 400 تومان داده بود و بالاخره بعد از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف من باشد و نه حرف ايشان ، بلكه دوازده تا عكس 6X4 را با يك كارت پستال رنگي نه تومان حساب كند و نتيجتا پس از توافق ، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نور افكن ها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
 آقاي فتو براي اين كه نشان دهد تا چه حد به رشته ي خود وارد است كروات بنده را به اين دليل كه روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود با كروات قل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشه ي گوسفند يخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود ، عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي ، دو بازويم را گرفت و به زور امر كرد : بفرماييد!
 چندين بار هم نورافكن ها را عقب و جلو برد و صورت مدل (!)‌را تقريبا با فشار چپ و راست كرد و بالاخره حرارت ناشي از روشنايي نورافكن ها و رنج محكم بودن گره ي كروات و خشك شدن رگ هاي گردن كه هر لحظه آرزو مي كردم قال قضيه كنده بشود ، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام !
 آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص مي كرد گفت : لطفا كمي لبخند بزنيد.
 همان طوري كه تنب به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود ، بدون اين كه كوچك ترين حركتي به ستون فقراتم بدهم ، پرسيدم آخه چرا ؟!
- براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس مي افتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بي شعور ، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
- چشم ................ بفرماييد!
 به زور نيشم را باز كردم و بي صبرانه انتظار مي كشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سر سيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد ، ولي .. نه تنها فشار نداد بلكه بي اختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد ، و گفت : توي لبخند كه نبايد دندون هاي آدم معلوم باشه جانم!
گفتم : بفرمايين ! .. خوبه؟!
- نه عزيزم دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتيد ، سعي كنيد لب هاتون رو كمي به طرفين كشيده بشه! .. ببينيد اين طوري : هوومم........
 عكاس مربوطه بعد از اين كار خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورتم را طبق دستور ايشون به همان حالت در آوردم ، ولي فايده اي نداشت و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت : آقا جون بنده كار دارم ، زود باش!
- قربونت برم! .. بنده كه حاضرم ، جنابعالي هي كج و راستم مي كني و ميگي لبخند بزن!
- يعني سركار يه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد ؟!
- اين طوري خوبه، اووم ......
- نه نه ساختگيه !
- حالا ؟!
- استغفروالله .. خير سر اموات زور نزن ، لبخند بزن ، بازم نشد!
- پس مي فرماييد چه خاكي به سرم بريزم !؟ برم ترياك بخورم ؟!
- لازم نيست خاك به سرتون بريزيد و يا ترياك بخوري ، فقط لبخند بزنيد !
- آخه مگه زوركي هم مي شه لبخند زد ؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نمي تونه بخنده ؟! آقاي عكاس ؟!
- بله ....... اما آدم اگه بخواد مي تونه مثله هنر پيشه هايي كه جلوي دوربين الكي لبخند مي زنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشان مي دهند لبخند بزنه!
- آخه آقاي عكاس خودت هم مي گي هنرپيشه ، بنده كه هنر پيشه نيستم بتونم خودمو به قيافه هاي مختلفي درآرم!
- يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني ؟! .. حيف نون !‌(البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه من نشنوم!) بنده هم خودم را زدم به آن راه كه نشنيدم. گفتم عجب گيري افتاديم ها ... اصلا بي لبخند بنداز ، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزهزودتر شغلي بهم بده! ..
- نمي شه جانم!‌بزن مي خوام به مشتري هاي ديگم برسم!
- بنده كه مي زنم ولي سركار قبول نداري ، بفرمايين!
 مجددا به زور لبخندي زدم ولي عكاس براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاب بازهاي سابق محكم با كف دست مي زد به رانش. گفتم : آقا جان؟  بنداز بريم دنبال بد بختيمون دِ ........... خوشش مياد خون آدمو كثيف بكنه!
عكاس با شنيدن اين جمله تا وسط اتاق آمد و گفت :
- شايد جنابعالي برات اهميتي نداشته باشه ، ولي من عكس مزخرف به كسي نمي دم كه به شهرتم لطمه بخوره ، بنده بيست و پنج سال آزگار توي اين خيابون عكاسم و خيلي از رجال مملكتمون ميندازن ، اون اوايل هنرپيشه هاي فيلم هاي فارسي واسم سر و دست مي شكستند . فهميدي بدبختي اينجاست كه اگه مغازه آدم شمال شهر نباشه همه خيال مي كنن از اين عكاس آشغال هاست!
- حالا مي فرماييد بنده چه كار كنم؟
- يه لبخند بزنيد ، حاضر ... اينجا رو نگاه كنيد ، بي حركت ، لبخند.
-  آقاجون نمياد ، درست مثل اينكه كسي ادرار نداشته باشه ، هي بهش دستور بدن زورزوركي يه كاري بكنه، خوب نمياد ، نمياد ديگه! .. خوب وقتي نمي شه چه خاكي به سرم بريزم، مي فرماييد برم خودمو بكشم؟ خودمو از توي اين ايوون بندازم تو پياده رو؟
- آقاي محترم لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار ؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد.. ناسلامتي اين جا آتيله عكاسيه نه توالت عمومي.
اين بار عكسا لحنش رو عوض كرد و گفت :
- دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد ، خود به خود يك حالت استنباط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر مي شه!
- بله ، وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اون ها رو به ياد بياره؟ اصلا جناب عالي تمام حرفتون زوره!
- خير ممكنه خاطه ي خوشي توي زندگي كسي رخ نده ، شما از ابتدا ماجراهايي كه توي بچگي براتون رخ داده مجسم كنيد ، حتما چندتاي آن ها خوشحال كننده  بوده ، چشماتونو هم بزاريد و فكر كنيد
- اطاعت ... حسب الامر چشم ها را هم گذاشتم ، سنين طفوليت را به ياد بياورم كه پدرم فوت كرده بود ، با اين كه به علت صغر سن نمي دانستم زنده بودن با مردن فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و بستگان ، بغض بيخ گلويم گير كرده بود ، بعدا هم اخراج از كلاس به دليل بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و براي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و موسسه اي مراجعه مي كردن ، مي گفت تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه ... و پيدا كردن يه پارتي و خريدن كادو براي پارتي با اولين حقوق (!)‌ و بعدا هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه سر مهريه كار به زد و خورد كشيد ! .. و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك و ...بچه و بعد هم فاجعه ي ثبت نام در كودكستان ، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نمي خواستند به خانه ي ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفا و با خرما چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنا و گراني مصالح ساختماني و جريمه ي صد توماني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوط مي گفتم : جناب سروان جون (!)‌ چون بچه ام مريضه مجبور بودم جلوي دواخونه نگه دارم نسخه اش رو بپيچم ... به خرجش نمي رفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي عكاس درآمد و گفت :
- آقا جون ، مگه مي خواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظه ات فشار مياري ؟ .. آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم ، اگر بخواهيم به خاطر هر عكس بي قابليتي (!)‌ آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه .. زود باش آقا جون(!) .. الهي رو آب بخندي .. بخند راحتم كن!
- والله هر چي دارم مي گردم نقطه ي روشن و خوشحال كننده اي توي زندگي ام گير نمي آورم كه منجر به لبخند ظبيعي بشه .. جناب عالي هم كه مي فرماييد كه مصنوعيش هم به شهرت بيست و پنج ساله ي مغازتون لطمه مي زنه ، ... اين طوري خوبه ؟!
- آخه اين لبخند شما مثل له له سگ (!!) مي مونه .. مي فرماييد نه بلند شيد خودتونو توي آيني ببينيد!
 راستش اسم سگ رو كه آورد بي اختيار از جا بلند شدم .. با همون ستون فقرات خواب رفته و گردني كج ، شترق خواباندم زير گوش عكاس ! .. او هم نامردي نكرد و مثل كشتي گير ها رفت زير دو شاخم ، بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر همين غلتيدن هاي متوالي نور افكن ها يكي پس از ديگري سقوط مي كردند. و ساير مشتري ها و شاگر عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت هم در آمده بوديم ... طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده جز كرواتي كه به خودش تعلق داشت!
 توي كلانتري بنده مي گفتم :
 جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندان هاي شكسته اش را نشون مي داد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! .. خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده بخ دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را مي بوسيديم از ديدن آرواره ي طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لب هايم نقش بسته بود انگار بليتم برنده ي جايزه ي ممتاز شده!
همين طوري كه از كلانتري بيرون مي آمديم .. نگاهم كرد و گفت : خب مرد حسابي ، اين لبخند رو مي خواستي زودتر بزني!
و من حالا نخند كي بخند .. ! چون به علت افتادن دو تا از دندون هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات مي كرد! .. يعني زودتر بزني را عين ترياكي ها مي گفت : ژودتر بژني !


نويسنده مروارید

 


معاشرت با اگنان
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:معاشرت با اگنان,داستانهای کودکانه,داستان,قصه, - 21

من مي‌خواستم بروم بيرون با دوستانم بازي كنم كه مامان گفت نه ، حرفش را هم نزن ؛ گفت كه او از پسربچه‌هايي كه هم‌بازي من هستند خوشش نمي‌آيد. گفت كه آن‌ها هميشه شيطوني مي‌كنند و گفت كه براي عصرانه خانه‌ي اگنان دعوت شده‌ام ؛ اگنان كه مهربان و مؤدب است ، و من بايد از او سرمشق بگيرم.
  من نه زياد خوشم مي‌آمد عصرانه بروم خانه اگنان ، نه خوشم مي‌آمد از او سرمشق بگيرم. اگنان شاگرد اول كلاس و عزيزدردانه‌ي خانم معلم است. او دوست زياد خوبي نيست اما ما زياد نمي‌زنيم توي سرش ، چون عينك مي‌زند. من بيشتر دوست داشتم با آلسست ، ژفروا ، اُد و بقيه بروم استخر ، اما نمي‌شد كاريش كرد؛ مامان شوخي نداشت و من هميشه به حرف مامانم گوش مي‌كنم،؛ مخصوصاً وقتي كه شوخي ندارد.
  مامان مرا برد حمام ، موهايم را شانه كرد و بهم گفت كه كت و شلوار سرمه‌اي ام را بپوشم؛ همان كه شلوارش پيلي دارد با بلوز و كراوات خال خالي. لباس‌هايم عين موقعي بود كه مي‌خواستم بروم عروسي دخترخاله‌ام، اِلوير (Élvire) ؛ همان دفعه كه بعد از شام حالم بد شد.
  مامان گفت: «بي‌خود اين قيافه را نگير. خانه اگنان خيلي بهت خوش مي‌گذرد!»
  و بعد رفتيم. من همه‌اش مي‌ترسيدم كه بچه‌ها ما را ببينند چون اگر مرا با اين لباس‌هايم مي‌ديدند، مسخره‌ام مي‌كردند!
  ما در زديم و مامن اگنان در را باز كرد و گفت : «واي، چه پسر نازي!»
  بعد مرا بوسيد، اگنان صدا كرد و گفت: «اگنان! بدو بيا!‌دوستت نيكلا آمده!»
  اگنان آمد. او هم لباس‌هاي عجيب و غريبي پوشيده بود. او يك شلوار كوتاه مخمل پوشيده بود با جوراب‌هاي سفيد و صندل‌هاي عجيب و غريبي كه يك عالمه برق مي‌زد. من و اگنان شكل دو تا آدم مسخره شده بوديم.
  اگنان كه انگار از ديدن من زياد خوشحال نبود، با من دست داد؛ دست‌هايش خيس خيس بود.
  مامان من گفت: «نيكلا را به شما مي‌سپرم. اميدوارم زياد شيطوني نكنند. ساعت شش مي‌آيم دنبالش.» مامان اگنان هم گفت مطمئن است كه ما حسابي با هم سرگرم مي‌شويم و من هم پسر خوبي مي‌شوم. بعد مامان با نگراني به من نگاهي كرد و رفت.
  ما نشستيم عصرانه خورديم. عصرانه‌ي خوبي بود ؛ شكلات بود، مارمالاد بود ، شيريني و نان تست هم بود. تازه آرنج‌هايمان را هم روي ميز نگذاشتيم. بعد مامان اگنان گفت برويم توي اتاق اگنان و مثل بچه‌هاي خوب بازي كنيم.
  توي اتاق ، اگنان گفت كه نبايد بزنم توي سرش چون او عينك مي‌زند و تازه اگر بزنم توي سرش ، او داد و فرياد راه مي‌اندازد و مامانش مرا مي‌اندازد گوشه‌ي زندان. من هم بهش گفتم خيلي دلم مي‌خواهد بزنم توي سرش ، اما چون به مامان قول دادم كه پسر خوبي باشم ، اين كار را نمي‌كنم. اگنان هم انگار از اين حرف من خوشش آمد و گفت برويم بازي كنيم. او يك عالمه كتاب از توي كمدش آورد بيرون ؛ كتاب‌هاي جغرافي ، علوم و رياضي و به من گفت خوب است بنشينيم آن‌ها را بخوانيم و مسئله‌هايش را حل كنيم. او گفت اين كتاب يك مسئله‌ي جالب دارد؛ آن مسئله شير آب يك وان حمام بود كه وقتي بازش مي‌كردند ، وان به همان سرعت كه پر مي‌شد ، خالي هم مي‌شد.
  فكر خوبي بود و من از اگنان پرسيدم كه مي‌شود وان حمام را ببينم و مي‌شود آن‌جا بازي كرد يا نه. اگنان به من نگاهي كرد ، عينكش را برداشت و پاك كرد ، يك كمي فكر كرد و بعد گفت دنبالش بروم.
  توي حمام يك وان بزرگ بود. من به اگنان گفتم مي‌توانيم آن را پر كنيم و توي آن قايق بازي كنيم. اگنان گفت كه هيچ وقت اين بازي به فكرش نرسيده اما فكر بدي هم نيست. وان زودي پر شد چون راه‌آبش را بسته بوديم. اما اگنان خيلي ناراحت شد چون قايق نداشت كه بازي كنيم. او گفت خيلي كم اسباب بازي دارد و همه‌اش كتاب دارد. خوشبختانه من بلد بودم با كاغذ قايق درست كنم؛ براي همين چند تا ورق از كتاب رياضي اگنان كندم، اما دقت كردم يك جوري بكنم كه اگنان بعداً بتواند آن‌ها را بچسباند، چون آسيب رساندن به كتاب ، درخت يا حيوان كار خيلي بدي است.
  ما حسابي سرگرم بازي بوديم. اگنان دستش را مي‌كرد توي آب تا موج درست كند. فقط خيلي بد شد كه آستين پيراهنش را بالا نزده بود، و ساعتش را، كه سر آخرين امتحان تاريخ كه بالاترين نمره را آورده بود، گرفته بود، باز نكرده بود و ساعت سر 4 و 2 دقيقه خوابيده بود و ديگر كار نمي‌كرد. يك كم كه گذشت ، چون ساعت كار نمي‌كرد نفهميدم چقدر ، حوصله‌مان سر رفت، و تازه همه جا پر از آب شده بود و ما نمي‌خواستيم خيلي كثافت‌كاري كنيم، مخصوصاً كه روي زمين لجن شده بود و صندل‌هاي اگنان مثل قبل برق نمي‌زد.
  بعد برگشتيم توي اتاق اگنان و او يك كره به من نشان داد. كره يك توپ فلزي است كه روي آن آب‌ها و خشكي‌هاي كره‌ي زمين را نقاشي كرده‌اند. اگنان برايم توضيح داد كه آن براي ياد گرفتن درس جغرافي است و همه‌ي كشورهاي دنيا روي كره وجود دارند. البته من خودم اين را مي‌دانستم چون يك كره عين همان توي مدرسه داشتيم و خانم معلم به ما نشان داده بود كه چطور از آن استفاده مي‌كنند. اگنان به من گفت كه مي‌شود پيچ كره را باز كرد تا يك توپ بزرگ بشود. من خيال كردم فقط خودم به فكر بازي كردن با آن هستم و فكر زياد خوبي هم نيست. ما شروع كرديم به پرت كردن توپ به طرف همديگر ، اما چون اگنان عينكش را برداشته بود كه نشكند و چون بدون عينك خوب نمي‌ديد ، كره را نگرفت و كره از طرف استراليا رفت خورد به آينه و آن شكست. اگنان وقتي عينكش را زد و درست ديد چه اتفاقي افتاده ، خيلي ناراحت شد. بعد كره را گذاشتيم سر جايش و تصميم گرفتيم حواسمان را جمع كنيم وگرنه ممكن بود مامان‌هاي ما خيلي ناراحت بشوند.
  داشتيم دنبال يك بازي ديگر مي‌گشتيم كه اگنان گفت پدرش براي درس علوم او ، يك بازي شيمي بهش هديه داده. آن را به من نشان داد، خيلي باحال بود؛ يك جعبه‌ي گنده بود كه يك عالمه لوله آزمايش داشت با شيشه‌هاي كوچك رنگي؛ يك چراغ الكلي هم داشت. اگنان گفت كه مي‌شود با اين وسايل آزمايش‌هاي آموزنده انجام داد.
  اگنان پودرهاي كوچك و مايعات مختلف را توي لوله آزمايش ريخت. بعد رنگ آن‌ها عوض شد، اول قرمز و بعد آبي شد و گاهي يك ذره دود سفيد هم ازش بيروون مي‌آمد. راستي‌راستي آموزنده بود!‌من به اگنان گفتم بايد آزمايش‌هاي آموزنده‌تر ديگري هم انجام بدهيم؛ او هم قبول كرد. ما بزرگترين لوله آزمايش را برداشتيم و تمام پودرها و مايعات را خالي كرديم توي آن ، بعد چراغ الكلي را گرفتيم زيرش و شيشه را حرارت داديم. اولش مشكلي نبود ، بعد مواد شروع كرد به كف كردن و يك دود سياه سياه بلند شد. بدبختي اين‌جا بود كه دودش بوي بدي داشت و همه جا را هم كثيف كرد. بعد هم چون لوله آزمايش منفجر شد، آزمايش قطع شد.
  اگنان داد و بيداد راه انداخت و مي‌گفت كه ديگر هيچ‌جا را نمي‌بيند ، اما خوشبختانه براي اين نمي‌ديد كه شيشه‌هاي عينكش حسابي سياه شده بود. همين‌طور كه اگنان شيشه عينكش را پاك مي‌كرد، من پنجرا را باز كردم چون دود ما را به سرفه انداخته بود. كفِ زير فرش صداهاي عجيبي مي‌داد. مثل آبي كه مي‌جوشيد؛ ديوارها سياه سياه شده بود و خودمان هم زياد تميز نبوديم.
  همين موقع مامان اگنان آمد توي اتاق. اول هيچي نگفت ، چشم‌هايش گرد شده بود و دهنش باز مانده بود. بعد شروع كرد به داد و بيداد كردن ؛ عينك اگنان را برداشت و يك سيلي زد توي گوشش. بعد دست ما را گرفت و برد توي حمام تا ما را بشويد. وقتي چشمش افتاد به حمام، زياد خوشش نيامد.
  اگنان عينكش را محكم گرفته بود كه يك سيلي ديگر نخورد. بعد مامان اگنان بدوبدو رفت بيرون و گفت كه مي‌رود تلفن بزند مامانم فوري بيايد دنبال من؛ گفت هيچ وقت چنين چيزي نديده و اين باوركردني نيست.
  مامان خيلي زود آمد دنبالم و من خيلي خوشحال شدم چون ديگر توي خانه‌ي اگنان خوش نمي‌گذشت، مخصوصاً كه قيافه‌ي مامان اگنان حسابي عصبي بود. مامان همين طور كه مي‌رفتيم خانه، گفت كه بايد از خودم خجالت بكشم و شب هم از دسر خبري نيست. البته حق داشت چون ما با اگنان كم شيطوني نكرده بوديم. مثل هميشه حق با مامان بود چون من با اگنان خوب بازي مي‌كردم و سرگرم مي‌شدم. از آن به بعد من خيلي دوست داشتم بروم او را ببينم اما حالا ديگر انگار مامان اگنان بود كه نمي‌خواست من با او معاشرت كنم.

 

نويسنده مروارید

 


فوتبال
ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:فوتبال,داستان,داستانهای کودکانه,کودکانه,قصه,قصه های کودکانه,داستان فوتبال, - 21

امروز بعدازظهر آلسست (Alceste) با يك عالمه از بچه‌هاي كلاس توي خرابه كه خيلي هم از خانه دور نيست ، قرار گذاشت. آلسست يكي از دوست‌هاي من است كه چاق است و هميشه مشغول خوردن است ؛ اگر هم با ما قرار گذاشت ، براي اين بود كه پدرش برايش يك توپ فوتبال نوي نو خريده بود و ما مي‌خواستيم باهاش يك دست فوتبال جانانه بزنيم. آلسست خيلي باحاله!
  ما ساعت سه بعدازشهر تو خرابه همديگر را ديديم. ما هجده نفر بوديم و بايد تصميم مي‌گرفتيم كه افراد را چطور تقسيم كنيم كه دو طرف يار مساوي داشته باشند.
  براي انتخاب داور مشكل نداشتيم و اگنان (Agnan) را انتخاب كرديم ؛ اگنان شاگرد اول كلاس و عزيزدردانه‌ي خانم معلم است. ما زياد ازش خوشمان نمي‌آيد ، اما چون عينك مي‌زند ، نمي‌توانيم بزنيم توي سرش، كه اين براي داور تركيب خوبي است. تازه هيچ كدام از تيم‌ها اگنان را نمي‌خواستند چون براي ورزش كردن زورش كم است و زود هم مي‌زند زير گريه. ما شروع كرديم به جر و بحث كردن چون اگنان از ما خواست كه بهش يك سوت بدهيم و تنها كسي كه سوت داشت ، رفو (Rufus) بود كه پدرش پليس است.
  روفو گفت : «من نمي‌خواهم سوتم را به او قرض بدهم ؛ اين يك يادگاري خانوادگي است!»
  هيچ چاره‌اي نبود و بالاخره قرار شد كه هر وقت لازم بود ، اگنان به روفو بگويد و روفو به جاي او سوت بزند.
  آلسست فرياد زد : «ببينم بازي مي‌كنيد يا نه؟ من دارد گرسنه‌ام مي‌شود!»
  اما مسئله كمي پيچيده شد ، چون اگر اگنان داور مي‌شد ، ما فقط هفده تا بازيكن مي‌شديم و موقع تقسيم يار يك نفر زياد مي‌آمد. براي همين يك كلكي به فكرمان رسيد : يك نفر خط‌نگهدار مي‌شد و هر دفعه كه توپ از زمين خارج مي‌شد يك پرچم كوچولو را تكان مي‌داد. ما براي اين كار مكسان (Maxient) را انتخاب كرديم. البته يك خط‌نگهدار براي تمام زمين كافي نبود ، اما چون مكسان با آن پاهاي لاغر و دراز و زانوهاي كثيفش خيلي تند مي‌دويد ، مشكلي پيش نمي‌آمد. اما مكسان گوشش بدهكار نبود و مي‌خواست با توپ بازي كند ،‌بعدش هم گفت كه براي اين كار پرچم ندارد.با اين همه قبول كرد كه در نيمه‌ي اول خط‌نگهدار باشد. به جاي پرچم هم قرار شد دستمالش را تكان بدهد كه زياد هم تميز نبود ؛ اما چاره‌اي نبود چون حتماً صبح كه از خانه آمده بود بيرون ، نمي‌دانست كه بايد از آن به جاي پرچم استفاده كند.
  آلسست فرياد زد : «خوب ، شروع كنيم؟»
  مسئله‌ي بعدي به اين سادگي نبود ؛ ما شانزده نفر بوديم و بايد براي هر تيم يك كاپيتان انتخاب مي‌كرديم اما همه مي‌خواستند كاپيتان بشوند. همه غير از آلسست كه مي‌خواست دروازه‌بان باشد چون او دوست ندارد زياد بدود. ما هم قبول كرديم ؛ او براي دروازه‌باني خوب است چون خيلي پهن است و دروازه را خوب مي‌پوشاند. با اين همه هنوز پانزده تا كاپيتان مانده بود و از زياد هم زيادتر بود.
  اُد (Eudes) فرياد زد : «من از همه قوي‌ترم و من بايد كاپيتان باشم. هر كي مخالفت كند ، يك مشت مي‌خوابانم تو دماغش!»
  ژفروا (Geoffroy) داد زد : «من كاپيتانم ، چون لباسم از همه بهتر است!»
  اد هم يك مشت خواباند تو دماغش.
  اين درست است كه ژفروا از همه بهتر لباس پوشيده بود ؛ باباش كه خيلي پولدار است ، برايش يك دست لباس كامل فوتبال خريده بود ، با يك بلوز قرمز و سفيد و آبي (رنگ‌هاي پرچم فرانسه).
  روفو فرياد زد :« اگر من كاپيتان نباشم ، بابام را صدا مي‌كنم تا همه شما را بيندازد تو زندان!»
  به نظر من بايد با يك سكه قرعه‌كشي مي‌كردند ، كه البته با دو تا سكه قرعه‌كشي كردند ، چون سكه‌ي اول لاي علف‌ها گم شد و ديگر پيدايش نكرديم. آن سكه را ژواشيم (Joachim) قرض داده بود و از اين‌كه آن را گم كرده بود ، خوشحال نبود و شروع كرد به گشتن دنبال سكه ، هرچند كه ژفروا بهش قول داد كه پدرش براي جبران آن برايش يك چك بفرستد. بالاخره دو تا كاپيتان انتخاب شدند : ژفروا و من.
   آلسست داد زد :«ببينيد ، من هيچ دوست ندارم براي عصرانه دير برسم ؛ بازي مي‌كنيد يا نه؟»
  بعد بايد ياركشي مي‌كرديم. همه را راحت انتخاب كرديم غير از اد. ژفروا و من هر دو اد را مي‌خواستيم، چون وقتي توپ را مي‌گيرد و مي‌دود ، هيچ كس نمي‌تواند جلويش را بگيرد. بازي او خيلي خوب نيست اما همه را مي‌ترساند. ژواشيم هم خيلي خوشحال شد چون سكه‌اش را پيدا كرد. ما همه بهش گفتيم براي اد شير يا خط بيندازد و او دوباره سكه‌اش را گم كرد و دوباره شروع كرد به گشتن و اين دفعه واقعاً عصباني بود. ژفروا با قرعه‌كشي اد را برد توي تيم خودش. ژفروا مي‌خواست او را بگذارد توي دروازه چون فكر مي‌كرد اين طوري هيچ كس جرئت نمي‌كند به دروازه نزديك بشود ، چه برسد كه توپ را شوت كند توي آن ؛ آخه اد خيلي زود از كوره در مي‌رود. آلسست نشسته بود بين دو تا سنگي كه دروازه‌اش بود و بسشكويت مي‌خورد ؛ او كه از قيافه‌اش معلوم بود از اين وضع راضي نيست ، داد مي‌زد : «آهاي ، آمديد؟»
  ما رفتيم تو زمين سر جايمان ايستاديم اما چون غير از دروازه‌بان ، هر طرف زمين فقط هفت نفر بوديم ، بازي زياد‌ آسان نبود. بازيكن‌هاي دو تيم شروع كردند به جر و بحث  كردن. يك عالمه  آدم مي‌خواستند در پست هافبك بازي كنند. ژواشيم هم دوست داشت هافبك راست باشد ، چون سكه‌اش آن‌جا گم شده بود و مي‌خواست موقع بازي دنبال آن بگردد.
  تو تيم ژفروا همه چيز زود مرتب شد ، چون اد يك عالمه مشت زد تو دماغ اين و آن و بازيكن‌ها بدون اين‌كه اعتراض كنند ، همين‌طوذ كه دماغ‌هايشان را مي‌ماليدند ، رفتند ايستادند سر جايشان. چقدر اين اد محكم مشت مي‌زند!
  بچه‌هاي تيم من به توافق نرسيدند تا اين كه اد گفت مي‌آيد و تو دماغ‌هاي ما هم مشت مي‌زند ؛ براي همين همه استادند سر جايشان.
  اگنان به روفو گفت :«سوت بزن!»
  روفو كه تو تيم من بازي مي‌كرد سوت شروع بازي را به صدا درآورد. ژفروا كه راضي نبود گفت :«اين بدجنسي است! آفتاب افتاده تو چشم‌هاي ما! دليلي ندارد كه تيم من طرف بد زمين بازي كند!»
  من بهش گفتم كه اگر از آفتاب خوشش نمي‌آيد ، چاره‌اي ندارد جز اين‌كه چشم‌هايش را ببندد، شايد اين‌طوري بهتر هم بازي كند. بعدش با هم كتك‌كاري كرديم. روفو هم شروع كرد به سوت زدن.
  اگنان فرياد زد :‌«من كه دستور ندادم سوت بزني ، داور من هستم!»
  روفو كه از اين حرف خوشش نيامد ، گفت كه براي سوت زدن احتياجي به اجازه اگنان ندارد و هر وقت دلش بخواهد ، سوت مي‌زند. بعد هم مثل ديوانه‌ها شروع كرد به سوت زدن.
  اگنان فرياد زد :«تو آدم بدي هستي!» و زد زير گريه.
  آلسست از تو دروازه‌اش گفت :«هي، بچه‌ها!»
  اما هيچ كس به حرفش گوش نداد. من داشتم همين‌طور با ژفروا كتك‌كاري مي‌كردم و بلوز خوشگل قرمز و سفيد و آبي او را پاره كردم. او هم گفت :«عيبي ندارد! بابام يك عالمه ديگر از آن‌ها برايم مي‌خرد!»
  و يك لگد زد به قوزك پاي من. روفو دنبال اگنان مي‌دويد و اگنان داد مي‌زد : «عينكم! عينكم!»
  ژواشيم به هيچ كس كاري نداشت و دنبال سكه‌اش مي‌گشت ، اما هنوز پيدايش نكرده بود. اد كه آرام تو دروازه‌اش ايستاده بود ، حوصله‌اش سر رفت و شروع كرد به تقسيم مشت تو دماغ هر كي دم دستش بود، يعني يارهاي تيم خودش. همه فرياد مي‌زدند و مي‌دويدند. ما خيلي كيف كرديم ؛ بازي حرف نداشت!
  آلسست دوباره فرياد زد :«بچه‌ها تمامش كنيد ديگر!»
  اد هم عصباني شد و به آلسست گفت : «مثل اين‌كه خيلي عجله داري بازي كني ؛ خوب، شروع كنيم. اگر هم حرفي داري تا آخر نيمه‌ي اول صبر كن!»
  آلسست گفت :« كدام نيمه؟ من تازه يادم افتاد كه توپ نداريم. آن را توي خانه جا گذاشته‌ام!»

 

 


نويسنده مروارید